علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

بهار در پاییز

ماهی قرمز کوچولو

فصل بهار که میاد طبق سنت و روال همه سالها ماهی قرمزهای کوچولو مهمون چند روزه خونه ها میشن اما چه حیف که عمرشون خیلی کوتاهه  دو ، سه روز مونده بود به عید با بابایی رفتی و خودت دوتا ماهی قرمز واسه خودت انتخاب کردی .... دوستشون داشتی هر روز صبح که بیدار میشدی میرفتی سراغشون بعد سلام و صبح بخیر کلی نگاهشون میکردی تا اینکه اون وقتی که منتظرش بودیم شد اما خدا رو شکر که خواب بودی و ندیدی که یکی از ماهی هات روز سوم عید مرده البته وقتی بیدار شدی که دیدی یکشیون نیست خیلی غصه ات شد اما انگار دلت خوش بود به اون یک دونه ماهی که مونده که اونم دو روز بعدش وقتی وقتی از بیرون به خونه رسیدیم دیدیم روی آب اومده و متاسفانه تو هم دیدیش ... کلی گریه کر...
8 فروردين 1396

داداشی

اینی که چند وقته نیومدم و اپ نکردم دلیل داشته اخه جوجه فینگیلی ما داره داداش دار میشه و انشالله تا چهار ماه دیگه پا به دنیای ما می ذاره ما منتظر بودیم ... منتظر یک فرشته کوچلوی دیگه که خدای مهربون مثل همیشه لطفش رو نصیبمون کرد و یکی دیگه از فرشته هاشو به ما سپرد وقتی جواب بی بی چک و آزمایش مثبت بود بعد از شوهری به علی اصغر جونم گفتیم گفتم : یادته یک روز دعا کردی که خدا بهمون یک نی نی دیگه بده تا بیاد با شما بازی کنه ، یادته می گفتی ما خیلی کم هستیم ... من دلم داداش می خواد حالا خدای مهربون دعای شما رو شنیده و میخواد به ما یک نی نی بده ولی هنوز معلوم نیست که دختره یا پسر تو خوشحال شدی از اینکه قراره یک همبازی برات بیاد و چون...
7 فروردين 1396

1396

در لحظه ای که زیباترین ملودی ها از آسمان جاری است            به فردا گوش بسپار و دل انگیز ترین موسیقی عالم را دریاب                                                                                &nb...
7 فروردين 1396

پسر خاله

از بس که دیر به دیر میام یادم رفته بود علی اصغر من یک پسر خاله به نام زین العابدین داره که الان شده یک و نیم ماهه علی اصغر بی صبرانه منتظر بزرگ شدن زین العابدین جونه تا باهاش فوتبال و بازی های جنگی کنه با این که علی اصغر نسبت به بچه های کوچولو بی اهمیت بود اما زین العابدین عزیز رو خیلی دوست داره و از الان باهاش حرف می زنه و براش شعر ها و سوره هایی رو که بلده میخونه ، میذارتش روی پاهاش و براش لالایی می خونه بعضی وقت ها که من بغلش میکنم به من میگه مامان ، زین العابدین تو رو نمیشناسه آخه وقتی تو شکم خاله بود تو باهاش حرف نمی زدی،  من باهاش حرف میزدم واسه همین اون من و میشناسه * خاله شدن و خاله بودن خیلی خوبه که خدای ب...
9 شهريور 1395

آواهای حکمت

بعد از کلاس ژیمناستیک به پیشنهاد یکی از دوستانم رفتیم کلاس قرآن برات ثبت نام کردم که این کلاس رو هم مثل کلاس ژیمناستیکت دوست داری ، با اینکه هر روز به مدت 1 ساعت کلاس داری اما اصلا خسته نمیشی الان 4 هفته است که داری به کلاس قرآن میری و تا الان 6 سوره یاد گرفتی سوره حمد و توحید و کوثر رو که از قبل یاد داشتی اما بازهم اونجا تکرار می شد و سورهایی چون فیل و ناس و تین رو هم آموزش دادن علاوه بر قرآن شعر و نقاشی هم یادتون دادند و خوشبختانه تا الان که توی همه اینا سربلند و اولین بودی من و بابایی هم برای تشویق تو بعد از حفظ هر سوره یک جایزه کوچولو برات میگیرم تا تو رو برای یادگیری سوره بعد ترغیب کنیم و تا الان خدا رو شکر موفق بودیم حالا ...
9 شهريور 1395

ژیمناستیک

شدی یک ورزشکار حرفه ای ... از اسفند سال گذشته بود که اسمت رو توی کلاس ژیمناستیک نوشتم و تا به امروز کلاست رو ادامه میدی و دوستش داری هر چند اوایل کمی سختت بود ... آخه تو یک جوجه خونگی بودی و تا حالا توی اجتماع با بچه ها و غریبه ها نبودی ... روز اولی که با هم رفتیم کلاس از اونجایی که اعتماد به نفست بالاست رفتی توی صف و نرمش ها رو انجام دادی حتی اون حرکتهایی که شاید برات سختت بود و اذیت می شدی اما یک جایی دیگه طاقت نیاوردی و اشکت سرازیر شد ... رفتم بغلت کردم اما دیگه گریه امونت نمیداد و همین طور اشکهات گوله گوله سرازیر می شد اما بعد از چند جلسه تمرینات برات راحت شد دیگه نزدیک تابستون شد و کلاس شلوغ تر و دیگه جایی واسه موندن مامان ها ن...
22 خرداد 1395

دل تنگی

گاهی اوقات هست ... که همه هستند اما اونی که باید باشه نیست اونی که همیشه هست و گاهی نیست وقتی که نیست خیلی جای خالیش احساس میشه میدونم که تو هم مثل من از این ماموریتهای اداری و کلاس های اداری بابایی خسته شدی اما به قول خودت چاره ای نیست باید تحمل کنیم با این که خدا رو شکر مادرجون و آقاجون هیچی برات کم نمیذارن شده از خواب و استراحتشون بگذرن ولی با تو بازی کنند و به تفریح و پارک ببرنت اما این دلتنگیت گاهی اوقات خیلی محسوس میشه و با این دل تنگ تو دل تنگ من هم تنگ تر میشه مثل روز گذشته که ...   رفته بودیم خونه آقای جون حاجی ... بچه های عمه داشتند توی کوچه فوتبال بازی میکردن و تو دلت میخواست که بری توی کوچه ... اما من ...
13 ارديبهشت 1395

تنبلی مامانی

خییییییلی وقته که نیومدم وبلاگ پسری رو آپ کنم تا وقتی درس و دانشگاه بود بهانه کمبود وقت داشتم ... امید داشتم با تموم شدن درس و دانشگاه دیگه انشااله هر روز بیام و آپ کنم ... چه برنامه هایی داشتم ولی متاسفانه یه جورایی اصلا فرصت نمیشد ... نمیدونم چرا؟؟!!! اما اگر خدا بخواد سعی میکنم جبران کنم ...
11 ارديبهشت 1395