علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

بهار در پاییز

بازهم تب

2 روز بود كه به شدت تب كرده بودي و فقط تب يعني هيچ نشانه ديگه اي از سرما خوردگي وجود نداشت مثل عطسه ، سرفه و... چون آخر هفته بود و دكتر هم پيدا نميشد مجبور شدم پيش يك دكتر عمومي ببرمت كه تشخيص ايشون ويروس بود و گفت اگه تبت قطع نشه بايد ازش آزمايش بگيريم ولي تب تو ادامه داشت و انگار نميخواست حالا حالا ها دست از سرت برداره تمام تنت داغ بود طوري كه وقتي بغلم بودي داغي تنت رو از روي لباسات حس ميكردم ولي تو نازنين با اينكه تب داشتي اما روحيه ات خوب بود ، بازي ميكري راه ميرفتي و حرف مي زدي . چون شدت تب هم زياد بود وقتي ميخواستي جمله اي به من بگي 10 بار ميگفتي مامان.. مامان... مامان ... بعد جمله ات رو كامل ميكردي وقتي ميخوابيدي توي خواب هم...
2 تير 1392

زندگی من

عروسی خاله جون و آماده شدن واسه اسباب کشی  دلیلی شد تا من شش روز مرخصی بگیرم و کمی بیشتر کنار ناز پسرم باشم این مرخصی ها من و تو رو بیشتر به هم وابسته میکنه طوری که الان توی اداره همش دلم هواتو می کنه و میخواد که پیشت باشم و تو هم که گویا دل کوچولوت واسه مامانی تنگ شده کمی بهانه گیر شدی وقتی با تو هستم معنی زندگی رو می فهمم چون تمام زندگی من تو هستی نازنینم ببخش مرا برای دوریم از تو – انشاءالله فرصتی باشد برای جبران خدایا علی اصغرم را به تو می سپارم
6 اسفند 1391

دلم و دلت بهانه هم می گیرند

امروز از وقتی از خواب پا شدی همش نق می زدی و میخواستی بغلم باشی فهمیدم فهمیدی که امروز چه خبره فهمیدی که امروز بازم مامانی باید بره سرکار و تو تنها باشی فهمیدی همکارم مرخصی و من نمیتونم پاس شیرم رو بیام و باید 1 ساعت بیشتر وایستم که این یک ساعت عمریه واسه من فهمیدم وقتی بهت نگاه میکردم داشتی به چی فکر می کردی و چطور توی ماشین موقع رفتن خونه مادرجون خودتو چسبونده بودی به منو چقدر مظلوم شده بودی اون موقع موقع خداحافظی باهات صحبت کردم ولی میدونستم بازهم دلت پره و حتما تا ظهر ... الان زنگ زدم خونه مادرجون گفت از صبح هیچی که نه ولی مثل همیشه خوب صبحانه و شیرت رو نخوردی و گریه میکنی گفتم گوشی رو بدن دستت تا کمی برات حرف بزنم ولی ت...
26 دی 1391