علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

پسر خاله

از بس که دیر به دیر میام یادم رفته بود علی اصغر من یک پسر خاله به نام زین العابدین داره که الان شده یک و نیم ماهه علی اصغر بی صبرانه منتظر بزرگ شدن زین العابدین جونه تا باهاش فوتبال و بازی های جنگی کنه با این که علی اصغر نسبت به بچه های کوچولو بی اهمیت بود اما زین العابدین عزیز رو خیلی دوست داره و از الان باهاش حرف می زنه و براش شعر ها و سوره هایی رو که بلده میخونه ، میذارتش روی پاهاش و براش لالایی می خونه بعضی وقت ها که من بغلش میکنم به من میگه مامان ، زین العابدین تو رو نمیشناسه آخه وقتی تو شکم خاله بود تو باهاش حرف نمی زدی،  من باهاش حرف میزدم واسه همین اون من و میشناسه * خاله شدن و خاله بودن خیلی خوبه که خدای ب...
9 شهريور 1395

دیدار با آتش نشانها

از بس که سی دی آتش نشان رو نگاه میکنی دیگه سی دی جواب کرده و نشون نمیده با آقا جون راهی شدی تا بری پیش عموی کوثر جون که توی اداره آتش نشان ها کار میکنه ... تا سی دی جدید ازش بگیری متاسفانه طبق معمول من نبودم اما شنیدم از مادر جون و آقاجون که تو چه مشتاق دیدنشون بودی رفتی به اداره شون و شعرهایی که از روی همون سی دی ها یاد گرفته بودی و شعرهای دیگه رو واسه آتش نشان ها خوندی ... و آتش نشان های مهربون علاوه بر سی دی دو تا کتاب 125 و 115 رو بهت هدیه دادن وقتی من از اداره اومدم واسم تعریف کردی من رفتم اداره اتش نشان ها ... واسه رئیسشون و همکاراشون شعر خوندم ... به من کتاب جایزه دادن... کتابهاتو آوردی و تمومش رو همون لحظه ازم خواستی ت...
29 ارديبهشت 1394

بی خطر

از اونجایی که عاشق آتش نشان ها هستی ...دوست داری در آینده  آتش نشان بشی میگم علی اصغرم من دوست ندارم تو آتش نشان باشی آخه خطرناکه ... آتیش داره ... خدای نکرده میسوزی و من خیلی ناراحت میشم با اعتماد به نفس کامل میگی : مامانی من آتش نشان بشم که نمیرم تو آتیش من میخوام رئیس آتش نشان ها بشم هر جا آتیش بگیره به همکارام میگم که برن آتیشا رو خاموش کنند ... این طوری دیگه خطرناک نیست  
6 فروردين 1394

اون قدیما ....

یادم میاد اون قدیما وقتی مریض میشدیم و با مامانمون به دکتر می رفتیم ما فقط می نشستیم و دکتر معاینه میکرد و این مامان بود که به جای ما حرف می زد که کجامون درد می کنه و ... اما حالا... دیروز رفتیم پیش خانم دکتر برای معاینه چون حسابی سرما خورده بودی ...بعد از اینکه نوبت ما شد و درب اتاق خانم باز شد شما همینطوری سرتو انداختی پایین و رفتی توی اتاق دکتر و ما پشت سرتون من فقط گفتم سرما خورده و احساس میکنم گلوش چرک داره که خانم دکتر بعد از معاینه گفت بله سینوساش چرک برداشته ... خودت پا شدی رفتی روی ترازو تا وزنت رو  دکتر دکتر بگیره و بعدش به خانم دکتر میگی که خانم دکتر برام آمپول ننویسی ... شربت تلخ هم ننویسی ... خانم دکتر با خنده ا...
26 بهمن 1393

با تمیزی

یکی از عادتها بسیار حسنه و خوبی که داری اینه شبها مسواکت رو فراموش نمیکنی اگر شبی زودتر بخوابی و نتونی مسواک بزنی روز بعد همش نگرانی و میگی که ما مانی بیا دندونامو نگاه کن ببین میکروبه با دندونم چیکار کرده من مسواک نزدم البته گاهی اوقات بازیت هم میگیره و ما باید حصولمون رو چندصد برابر کنیم تا بیای مسواک رو بزنی گاهی هم دیگه طاقتم طاق میشه و میگم خوب دیگه مسواکت نمیزنم اما وقتی میری برای خواب از نگرانی خوابت نمیبره و دوباره مجبورم میکنی تا دندونات رو مسواک بزنمو به قول خودت با تمیزی بخوابی نه با میکروب پسرک تمیز من الهی که همیشه تنت سالم باشه شکرالله ... شکرالله ...
11 آذر 1393

سرما خوردم منو بوس نکنید

چند روز بعد از رفتن به دکتر و شروع دارو ها خونه هر کسی که میریم و یا هر کسی رو که می بینیم قبل از سلام این جمله رو میگی من سرما خوردم منو بوس نکنید مثلا یکی از آشناها بهت گفت خوب نون میخوردی واسه چی  سرما رو خوردی!! نون هم میخورم ولی بازم سرما خوردم خدا نگهدارت باشه نمکی من ...
24 آبان 1393

محرم

محرم اومد ... محرم دوست داشتنی  ... حسین (ع)... عباس (ع) ... علی اصغر (ع) محرم امسال میری  هیات ... با بابایی ... پدر و پسر ... با شروع محرم و تعریف هایی که از این ماه برات کردیم خواستی که برات زنجیر بخریم و خریدیم و حالا تویی و عشق زنجیر زدن توی هیات با لباس مشکی... منتظری که هیات ها راه میافتند ... 6 محرم باهم رفتیم همایش شیرخوارگان ... همایش مادر و بچه فرقی نمیکنه شیرخواره داشته باشی یا نه ... توی مراسم با بردن نامه حضرت عل اصغر (ع) ... میگفتی دارن منو صدا میزنه ... داره منو میگه ... میگه علی اصغر، با زنجیر هم اومده بودی تا اونجا هم زنجیر بزنی این زنجیر شده رفیقت ... هرجایی که میریم همراهته ... حالا چه هیات بریم یا ...
11 آبان 1393

شاعر كوچولو

شعر میگویی از خودت ... شاعر شده ای حتی شعرهایی که برات میخونیم رو هم خودت تغییرش می دهدی مثلا شهر هواپیما رو میخونی هواپیما قشنگه                   تو آسمون پرواز میکنه هواپیما بمب داره                با دشمنا میجنگه میخواد بچه های غزه رو نجات بده و ... عزیز دلم ... پسر با احساسم دوستت دارم ... شکر خدا برای بودنت ...
6 آبان 1393

آی قصه... قصه... قصه

آنقدر که برایت وقت خواب قصه گفته ام که خودت هم دیگر یکپا قصه گو شده ای و آنقدر با مزه داستانهای کوچکت را برایمان تعریف میکنی که حد ندارد با همان تقلید صدا ... تغییر دیالوگ و ... چندتایش را ضبط کرده ام ... باید شنید...  کافیست کتاب جدیدی بخریم یا که من مجله ی کودک سالم را بخوانم و تو منتظر تعریف و یا قصه ای من در آوردی هستی راستش را بخواهی خود من هم دیگر قصه گو شده ام ٢ یا ٣ داستانی تا به اینجا خیالی برایت گفته ام و تو عاشق قصه و بعد همان قصه ها را روز بعد برای مادرجون زهرایت تعریف میکنی موقع خواب عصرت از روی کتاب با هم قصه میخوانیم و شبها که تاریک ایت و کتاب دیده نمیشود به قول خودت با دهن قصه  میگوییم ... البته نه یک قصه ...
13 اسفند 1392