علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

ماهی قرمز کوچولو

فصل بهار که میاد طبق سنت و روال همه سالها ماهی قرمزهای کوچولو مهمون چند روزه خونه ها میشن اما چه حیف که عمرشون خیلی کوتاهه  دو ، سه روز مونده بود به عید با بابایی رفتی و خودت دوتا ماهی قرمز واسه خودت انتخاب کردی .... دوستشون داشتی هر روز صبح که بیدار میشدی میرفتی سراغشون بعد سلام و صبح بخیر کلی نگاهشون میکردی تا اینکه اون وقتی که منتظرش بودیم شد اما خدا رو شکر که خواب بودی و ندیدی که یکی از ماهی هات روز سوم عید مرده البته وقتی بیدار شدی که دیدی یکشیون نیست خیلی غصه ات شد اما انگار دلت خوش بود به اون یک دونه ماهی که مونده که اونم دو روز بعدش وقتی وقتی از بیرون به خونه رسیدیم دیدیم روی آب اومده و متاسفانه تو هم دیدیش ... کلی گریه کر...
8 فروردين 1396

آواهای حکمت

بعد از کلاس ژیمناستیک به پیشنهاد یکی از دوستانم رفتیم کلاس قرآن برات ثبت نام کردم که این کلاس رو هم مثل کلاس ژیمناستیکت دوست داری ، با اینکه هر روز به مدت 1 ساعت کلاس داری اما اصلا خسته نمیشی الان 4 هفته است که داری به کلاس قرآن میری و تا الان 6 سوره یاد گرفتی سوره حمد و توحید و کوثر رو که از قبل یاد داشتی اما بازهم اونجا تکرار می شد و سورهایی چون فیل و ناس و تین رو هم آموزش دادن علاوه بر قرآن شعر و نقاشی هم یادتون دادند و خوشبختانه تا الان که توی همه اینا سربلند و اولین بودی من و بابایی هم برای تشویق تو بعد از حفظ هر سوره یک جایزه کوچولو برات میگیرم تا تو رو برای یادگیری سوره بعد ترغیب کنیم و تا الان خدا رو شکر موفق بودیم حالا ...
9 شهريور 1395

ژیمناستیک

شدی یک ورزشکار حرفه ای ... از اسفند سال گذشته بود که اسمت رو توی کلاس ژیمناستیک نوشتم و تا به امروز کلاست رو ادامه میدی و دوستش داری هر چند اوایل کمی سختت بود ... آخه تو یک جوجه خونگی بودی و تا حالا توی اجتماع با بچه ها و غریبه ها نبودی ... روز اولی که با هم رفتیم کلاس از اونجایی که اعتماد به نفست بالاست رفتی توی صف و نرمش ها رو انجام دادی حتی اون حرکتهایی که شاید برات سختت بود و اذیت می شدی اما یک جایی دیگه طاقت نیاوردی و اشکت سرازیر شد ... رفتم بغلت کردم اما دیگه گریه امونت نمیداد و همین طور اشکهات گوله گوله سرازیر می شد اما بعد از چند جلسه تمرینات برات راحت شد دیگه نزدیک تابستون شد و کلاس شلوغ تر و دیگه جایی واسه موندن مامان ها ن...
22 خرداد 1395

تنبلی مامانی

خییییییلی وقته که نیومدم وبلاگ پسری رو آپ کنم تا وقتی درس و دانشگاه بود بهانه کمبود وقت داشتم ... امید داشتم با تموم شدن درس و دانشگاه دیگه انشااله هر روز بیام و آپ کنم ... چه برنامه هایی داشتم ولی متاسفانه یه جورایی اصلا فرصت نمیشد ... نمیدونم چرا؟؟!!! اما اگر خدا بخواد سعی میکنم جبران کنم ...
11 ارديبهشت 1395

حافظه

جمعه این هفته همراه با آقاجون اینا رفتیم خارج شهر تا آب و هوایی تازه کنیم  رفتیم جایی که فکر میکنم آخرین بار اردیبهشت اونجا رفته بودیم  وقتی به محل استراحت رسیدیم  گفتی : مامانی اینجا یادته اومدیم هندونه خوردیم آقاهه چاقو نداشت از ما چاقو گرفت یادته اینجا تراکتور رد میشد داشت خاکها رو جابجا میکرد یادته اینجا اومدیم استکانامون رو شستیم ... همه اون روزها رو یادت بود که کجا نشسته بودیم و چی خوردیم و چی دیدم ... الهی من به قربون اون حافظه بلند مدتت بشم عزیزم امروز رو هم با آقا جون کلی  والیبال بازی کردیم ... الحمداله خوش گذشت  خدایا برای روزهایی با خاطرات خوب شکرت .... ...
29 آبان 1394

ادب

بعضی از اوقات که مادر جون سر صبحی جایی کار دارن شما مهمون خاله جون هستی از اونجایی که برای ورود به اتاق باید در زد رو بهت آموزش داده بودیم ... روسفیدمون کردی خاله جون تعریف میکرد که رفته توی اتاقش و کاری داشته و تو مشغول بازی بودی وقتی میخواستی وارد اتاقش بشی اول در زدی و از خاله جون اجازه خواستی تا وارد اتاق بشی خاله جون بهت گفته وای علی اصغر تو چقدر با ادبی ... آفرین که اول در میزنی بعد میای توی اتاق و تو در جواب گفتی به من نگو آفرین ... به مامانم آفرین بگو که به من یاد داده اول در بزنم بعد بیام توی اتاق سپاس خدای مهربونم ...
15 مهر 1394

نه راست و نه دروغ

ظهر که از اداره میام کارهای از صبح تا ظهرت رو اول از خودت و بعد از مادر جون مهربون جویا میشم(البته هر کدام به طور جداگانه)  که از صبح تا حالا چیکارا کرده پسرم ؟ چی خورده و ... یک روز  مادر جون که مادر جون بهم گفت امروز اصلا صبحونه نخورده و بجاش توی خونه چیبس بوده برداشته خورده مادرجون گفتند : علی اصغرم اگر مامانت بفهمه ناراحت میشه که تو صبحونه نخوردی و چیبس خوردی ... اگه از من بپرسه بهش چی بگم ؟ علی اصغر : خوب مادر جون بگو صبحونه خورده مادرجون: درورغ بگم!! علی اصغر: نه دروغ که بد اصلا هیچی نگو نه راستش رو بگو ... نه دروغ وقتی مادر جون برام تعریف میکردند کلی خندیدم خدایا دوستت دارم   ...
15 مهر 1394

خواب های بد

هر شب قبل از خواب یکی دو تا قصه میخونیم و بعدش همراه بابایی سوره توحید و کوثر رو زمزمه میکنیم من تا وقتی که خوابت ببره پیشت میمونم و بعدش به اتاقم بر میگردم گاهی اوقات خواب بد میبینی و بر میگردم اتاقت و آروم میشی وقتی صبح ازت میپرسم چه خوابی دیدی: خواب بدی رو که دیدی واسم تعریف میکنی مثلا خواب دیدم تو و بابایی رفتید مشهد و منو نبردید و... یه روز بهم گفتی : مامانی تو که توی خوابام هستی چرا میگی خوابت رو برام تعریف کن ... خودت که میبینی با این جمله حکیمانه کلی خندیدم واقعا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم خوب راست میگه دیگه بچم   ...
15 مهر 1394