علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

دل تنگی

گاهی اوقات هست ... که همه هستند اما اونی که باید باشه نیست اونی که همیشه هست و گاهی نیست وقتی که نیست خیلی جای خالیش احساس میشه میدونم که تو هم مثل من از این ماموریتهای اداری و کلاس های اداری بابایی خسته شدی اما به قول خودت چاره ای نیست باید تحمل کنیم با این که خدا رو شکر مادرجون و آقاجون هیچی برات کم نمیذارن شده از خواب و استراحتشون بگذرن ولی با تو بازی کنند و به تفریح و پارک ببرنت اما این دلتنگیت گاهی اوقات خیلی محسوس میشه و با این دل تنگ تو دل تنگ من هم تنگ تر میشه مثل روز گذشته که ...   رفته بودیم خونه آقای جون حاجی ... بچه های عمه داشتند توی کوچه فوتبال بازی میکردن و تو دلت میخواست که بری توی کوچه ... اما من ...
13 ارديبهشت 1395

امام رضا(ع)

قبل  از فوت دایی مهربونم قرار بود بریم سفر اما با این اتفاق سفرمون تنها به مشهد رضا ختم شد فرصت برای سفر کوتاه بود و محدود اما به دلیل وجود امام هشتم بهمون کلی خوش گذشت خصوصا به پسر گلم و البته کل خانواده برای تجدید روحیه از اونجایی که در حال حاضر سواری نداریم علی اصغرم کلی رو دلش مونده که مامانی هر وقت بابایی ماشینش اومد دوباره بریم پیش امام رضا ... میگم دعا کن گلم آقا دعوتمون کنه حتما دوباره میریم ... و تو دعا میکنی ... آمین امام خوبی ها از اینکه تو را دارم خدای مهربانم را شاکرم    
15 مهر 1394

شَب های بندگی

شبهای قدر ... که شبهای بندگی و العفو هستش امسال رو هم مثل سال گذشته با هم بودیم ... با یک فرشته پاک و آسمانی همراه با ما قران به سر گذاشتی -هر چند کوتاه- به صحبت های مداح گوش میدادی ، سینه زدی و ... در یکی از شبها وقتی مداح خطاب به خدای مهربون گفت : خدایا ما رو ببخش که مهمونای بدی بودیم توی این ماه تو هم ازمن میپرسی : مامانی اقاهه گفت ما مهمونای بدی بودیم .... چرا مهمونای بدی بودیم؟ مامانی چرا گریه میکنی ... خاله چرا گریه میکنه ... تموم شد دیگه گریه نکن دعا کردی برای شفای بابای الیاس... برای پا درد مادر جون و ... تو بیدار موندی با ما تا خود سحر هر چند که آخرای مراسم کمی بی حوصله شده بودی و ساز رفتن میزدی اما خوب بو...
1 مرداد 1393

خدایا چی میشه...

خدای مهربون چی میشه که هیچ بچه ای مریض نشه!! آخه این طفل معصوما چه گناهی دارند که باید مریض بشن ... نمیشه درد و بلاهاشون رو بدی به مامانشون... میشه به جای بچه ها ماماناشون مریض بشن توی این هفته ای که گذشت تب کردی ... تبی که 3 روز طول کشید ... دو دفعه دکتر رفتیم و هیچ مسکنی جواب نمیداد در آخر هم آنتی بیوتیک بهانه گیر شده بودی و دلت فقط بغل میخواست ... اونم بغل مامان... راضی به خوردن داروها نمیشدی ... اجازه پاشویه کردن هم نداشتیم .... شیاف گذاشتم که برایت عجیب بود ... با همان حال خرابت گفتی : دارین با من چیکار میکنین!! که اشکمو درآورد پسر خدا رو شکر الان بهتری و برایم دلبری میکنی خدای خوبم دلبرم را حفظ کن از بلایا ...
21 ارديبهشت 1393

بهار

فروردین رو عاشقم نه تنها به خاطر نو شدن سال و  اومدن بهار و رویش گل و بنفشه ... چون این بهار بود که مژده مادر شدنم رو آورده بود  و خدای مهربون من و لایق مادر شدن دونسته بود و من یک حس نو و جدید توی وجودم احساس می کردم بهار سه سال پیش با همه بهار های عمرم فرق داشت  ... چون منم بهاری شده بودم و امسال سومین بهاریه که شکوفه زندگیم باهامون هست و زندگیمون رو  بهاری کرده هر بهار که میاد دلم هوایی میشه بیاد بهارهای پیشین به یاد بهار اولی که  توی دلم بودی .... به یاد بهار دومی که لباسهای نقلی و کوچولوت رو با ذوق و شوق فراوان تنت میکردم و همراهمون بودی توی هر مهمونی و دید و بازدید... و این هم از بهار سومی  ...
26 اسفند 1392

کی خوابه ...کی بیدار؟

وقت خوابه ...  از وقتی تو به جمع دو نفره مان اضافه شدی... از روی تخت خواب خوابیدن خبری نیست... (بین خودمان باشه بس که غلط میزنی دیگر جایی برایمان روی تخت نمی ماند) رختخواب پهن میکنیم ... تو فقط کنار من میخوابی ... هر چه بابا جون اصرار میکنه بیا کنار من بخواب ... جواب میدهی : نه پیش مامانی بخوابم ... البته گاهی هم هوس میکنی و میخواهی خودت را بین ما دو نفر جا کنی همراه با بالشت و پتویت هم می آیی ... و آنقدر بالشتت را اینور و آنور میکنی تا به قول خودت جایی برای بالشت کوچولویت پیدا شود... اما انگار اینجا هم از خواب خبری نیست... به سر جایت بر میگردی و شروع می شود... اول همه بچه های عمه ها تو یاد میکنی و می پرسی ... کوثر خوابه... طاطا...
11 آبان 1392

گوشی آب کشیده

تازه از اداره اومده بودم ... خونه مادر جون بودیم منم توی آشپزخونه کمک دست مادر جون بودم ... دیدم خبری ازت نیست نه صدایی و نه ... صدات زدم ... علی اصغر کجایی؟ اینجایم !! پیدات کردم.... توی راهروی گلخونه ای مادرجون بودی گفتم چی کار میکنی ... گوشی مامانی رو میشورم!!! بدو دویدم پیشت .... وایخ دای من گوشیم که توی شارژ بود و ورداشته بودی و انداخته بودی توی پارچ آبی که کنار گلها هستش و داشتی میشستیش .... گوشی بیچاره ام پر از آب شده بود و دوساعت با سشوار خشکش میکردیم ... خداروشکر روشن شد و فعلا هم کار میکنه اما هنوز توی حیرتم که اون لحظه  چی به ذهنت رسیده که رفتی گوشیمو بشوری .... نمیدونم ...
1 آبان 1392

دوست

توي ماشين بغل من نشستي و مادر جون ازت ميخواد كه بري بغلش بشيني علي اصغر بيا بغل مادر جون .... نه بغل مامان علي اصغر بيا بهت شكلات بدم از بغل من خودتو دراز ميكني تا شكلات رو بيگيري اما بغل مادرجون نميري مادرجون: اول بيا بغلم بعد بهت شكلات بدم بي خيال شكلات ميشي و ميگي : نه من مامان دوس دالم و من هزار بار بوسه بارانت ميكنم و عشق ميكنم كه تو مرا حتي به شكلات مورد علاقه ات عوض نكردي دوستت دارم عزيز دلم شكرت خداي عزيزم
26 تير 1392