با اینکه ذوق و شوق فراوون برای رفتن به مهد و بازی با دوستای جدید داشتی اما اون روز طوری دیگه ای گذشت... صبح زود بیدارت کردم و مختصر صبحونه ای با هم خوردیم و کیف مهد رو با هم آماده کردیم و راهی شدیم همراه مادرجون و آقا جون و بابایی مهربون وقتی رسیدیم خیلی خوشحال بودی و بازی میکردی منم کمی پیشت موندم و رفتیم با بابایی به اداره ... قرار شد مادر جون هم کمی اونجا بمونند و بعدش برن خونه هنوز یک ساعتی از اومدنم نگذشته بود که از مهد بهم زنگ زدن که علی اصغر جون خیلی بی تابی میکنه و شما زودی بیاین اینجا من دیگه اون لحظه نمیدونم خودمو چه جور رسوندم به مهد وقتی رسیدم صدای گریه هاتو که میشنیدم دیگه پاهام شل شده بود اومدم کنارت و ب...