علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

بهار در پاییز

عذرخواهی

توی این چند وقت که نبودم هم اینکه مسافرت بودیم و وقتی هم که اومدیم محل کارمون جابجا شده بود و ماهم درگیر اسباب کشی بودیم و اینترنتمون تا یک چند وقتی قطع بود که تازگیا وصل شده و سعی میکنیم ازیان به بعد زودتر بیام و آپ کنم
20 مهر 1391

تشویق پسرم

چند وقت پیش یک پست گذاشتم که علی اصغر خوب غذا نمیخوره یادتونه؟؟؟ حالا اومدم بگم که پسر خوبم چند وقتیه که داره غذاشو کامل میخوره و گوش به حرف مامانیش میکنه (بزن اون دست قشنگه رو )قربون پسر گلم   خانم دکتر گفته بود که داره دندون در میاره و بالاخره بعد از 20 روز یک دندون نیش دیگه از پایین جوونه زود و یک مرواید دیگه به 6 مرواریدهای دیگش اضافه شد. علی اصغرم واسه خودش مردی شده و همین طور دارند دندوناش در میان . از خدا میخوام بهش صبر و تحمل بده تا موقع بیرون زدن دندونش خیلی اذیت نشه- آمیــــن- ...
2 مهر 1391

دومین مسافرت با علی اصغرم

وقتی 4 ماهه بودی یعنی توی اسفندماه 90 با مامانی و بابایی باباجون 4 روز رفتیم مشهد ولی اون موقع چون هوا خیلی سرد بود و شما هم خیلی کوچیک زیاد بهم خوش نگذشت و الان که ماشاالله واسه خودت مردی شدی تصمیم به یک مسافرت دیگه کردیم البته بازهم فقط تا مشهد و این دفعه با مامان و بابایی من. حالا قراره انشالله فردا بریم و تا آخر هفته که ولادت امام رضا (ع) هستش رو اونجا باشیم امیدوارم این دفعه بهمون خوش بگذره که مطمئنم همینطوره. ...
2 مهر 1391

تردید در رفتن به دانشگاه

از وقتی که نتایج دانشگاه اعلام شده یک تردیدی توی دلم به وجود اومده که ایا برم دانشگاه یا نرم؟ خیلی دوست دارم درسم رو ادامه بدم ولی از یک طرف نگران تو هستم آخه اگه قرار باشه که از صبح تا ظهر سرکار باشم و عصر هم تا شب سرکلاس پس دیگه وقتی واسه تو نمیمونه خیلی نگرانم و دو دل!!! دیروز رفتم دانشگاه و کارهای ثبت نام رو انجام دادم و تا پرداخت شهریه رفتم ولی باز اون دو دلی اومد سراغم و تمام فکر و ذهنم رو درگیر کرد، به بابایی گقتم اون گفت برو مشکلی نیست ولی آخه باباجونت هم که از صبح تا غروب سرکار هستش و تو از وجود هر دومون در این صورت محروم میشی!!! با این دو دلی که داشتم تصمیم به استخاره گرفتم و گفتم هر چی استخاره باشه همون میکنم و  شب رف...
2 مهر 1391

10 ماهه شدن پسرم

شرمنده گل پسرم دیروز فرصت نکردم  بیام وبلاگت رو آپ کنم و 10 ماهه شدنت رو بنویسم شما دیروز 10 ماهه شدی عزیز دلم و من هر روز واسه سلامتیت دعا میکنم و دلم میخواد زمان زودی بگذره و بزرگ شدنت رو زودتر ببینم - به امید اون روز-   ...
2 مهر 1391

بد غذا خوردن

چند وقتی هست که خیلی خیلی داری بد غذا میخوری   و منو کلی اذیت میکنی من با کلی ذوق و اشتیاق واسه تو غذا درست میکنم و فکر و ذهنم دائم پیش تو و خورد و خوراکته ولی تو با این طرزخوردنت توی ذوقم میزنی. دیروز که تعطیل بودیم واست ماکارونی شکلی درست کردم و توی ظفهای غذای خودت ریختم اولش خوشحال شدی و ذوق کردی که میخوای ابما غذا بخوری ولی فقط دو دونه ماکارونی رو خوردی باقیش رو توی دهنت یک کمی نگه میداشتی بعدش مینداختیش بیرون و اگر هم من بهت میدادم همین کار رو میکردی و اعصابمو واقعا به هم ریخته بودی عصر مجددا تلاش کردم که بهت باقی غذاها رو بدم البته با هزار ترفند و در حین بازی کردن یک چند لقمه دیگه خوردی ولی من با اینکه تو خیلی بد غذا خوردی ن...
23 شهريور 1391

مادر جون و پدر جون

علی اصغر گلم علاقه زیادی به پدر جون و مادر جونش و خاله هاش داره مخصوصا پدرجونش شاید یکی از دلایلش این باشه که بیشتر اوقاتش رو اونجا سپری میکنه و اونا براش هیچی کم نمی ذارن مخصوصا بازی با پدرجون که گاهی اوقات خودم خجالت میکشم ولی پدرجون با تمام وجود دوستش داره و باهاش بازی میکنه و اون هم گاهی اوقات توی بازیهاش اینقدرموهای  پدرجون رو میکشه که بیچاره موهاش همونطور سیخ میمونه و مادر جون با اینکه مریض احواله  و شماهم ماشالله شیطون ولی رسیدگی کاملو بهت میکنه و شایدم بیشتر از من مراقبته   از خدای مهربون میخوام سایه پدر جون و مادر جون و مامان بزرگ و بابابزرگ همیشه بالای سرمون باشه و خدا بهشون طول عمر با عزت بده ... آمین ...
21 شهريور 1391

سپـــاس مادرم

 مــــــــــــــــادرم گوهر یکدانه دریای دلم ای وجودت همه مهـــــــــــــــــر ای که نام تو بُود معنی عشق و ایثار دوستت دارم من تو بمان تا به ابد همدم من ای نفس های تو از جنس دعا دوستت دارم من مادر عزیزم بابت همه زحمتهایی که واسه ما میکشی ازت ممنونم. بیچاره مامانم خیلی برای من زحمت میکشه از وقتی که علی اصغرم به دنیا اومده و من میرم سرکار یشتر شده هر صبح علی اصغر رو می برم اونجا و مامانم حسابی براش زحمت میکشه و منو شرمنده میکنه. امیدوارم روزی بتونم جبران کنم/ دوستت دارم ...
21 شهريور 1391

رفتن به روضه

دیروز عصر بعد از اینکه با هم دیگه لالا کردیم شما بعد از 3 ساعت از خواب بیدار شدید و باهم دیگه عصرانه خوردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ(مامان بابایی) و شب هم بعد از اینکه شما شامتون رو خوردین رفتیم روضه اونجا خیلی پسر خوبی بودی و زیاد منو اذیت نکردی البته اول جلسه شما پیش باباجون بودی و اونجا هم بابایی میگه که پسر خوبی بودی و واسه خودت نشسته بودی بعد از جلسه که رفتیم خونه شما تازه بازیت گرفته بود و دلت میخواست باهات بازی کنیم و باباجون با اینکه خسته بود ولی باهات بازی کرد و تو هم کلی خندیدی و بعدش به خواب رفتی الهی که من فدات بشم انشالله همیشه خنده رو لبات باشه گل من ...
21 شهريور 1391

رفتن خاله به مدرسه

مدرسه خاله جون 2 هفته زودتر شروع شده واسه فوق برنامه هاشون و شما توی خونه کمی تنها شدی و مادر جون میگه حوصلت توی خونه سر میره و توی اتاقا دنبال خاله می گردی و وقتی اون از مدرسه میاد خوشحال میشی  آخه خیلی خاله جونتودوستش داری چون اون همیشه باهات بازی میکنه و توهم علاقه خاصی بهش داری ...
20 شهريور 1391