علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

بهار در پاییز

سوسك

توي آشپزخونه مشغول كارهاي روزمره بودم كه ناگهان سوسك كوچولويي رو ديدم و جيغم رفت هوا بابايي  هم ميدونه كه جيغ هاي من يعني اينكه سوسك ديدم ... سريع مياد تا سوسك و نابودش كنه و تمام اين ها زير نظر و چشماي علي اصغره چند روز بعد همين اتفاق افتاد ومن ... جيغ كشيدم يهو ديدم علي اصغر با مگس كش به دست اومده جلو و ميگه ... مامان سوسك (همراه با غنچه لبها) از اون روز به بعد هر وقت بابايي ازش ميپرسه مامان وقتي سوسك ميبينه چيكار ميكنه .... ميگه اَ اَ اَ اَ اَ (اداي صداي جيغ منو درمياره) خوب بابايي چيكار ميكنه : ت َ (يعني بابا سوسكو ميزنه) حالا آقا  نقطه ضعف منو ميدونه و گهگاهي منو ميترسونه و ميگه ... مامان سوسك اَ اَ اَ ...
12 تير 1392

دَشويي

هنوز قصد پوشك گرفتن رو ندارم و حالا حالا هم نخواهم داشت آخه بايد منم آمادگي داشته باشم ولي چند روزي شده كه خود علي اصغر مياد صدام ميزنه و ميگه مامان جيش... مامان جيش دشويي ميگم پسرم پوشك داري همون جا جيش كن حالا مگه ول ميكني منو مامان جيش ... مامان جيش دشويي و من بالاخره تسليم تو ميشم و پوشكتو درميارم تو هم بدو بدو ميري توي دستشويي و به من هم امر نشستن ميكني .... مامان بشين خودت گاهي روي لگن دستشوييت ميشيني گاهي هم نه فقط روي دو پا روي زمين ميشيني و كارتو انجام ميدي و من بايد 20 تا 30 دقيقه با تو توي دستشويي باشم و باهم آب بازي كنيم ، حرف بزنيم و ... تا بالاخره خسته بشي و بخواي بريم بيرون وقتي ميايم بيرون هم اجازه نم...
2 تير 1392

بازهم تب

2 روز بود كه به شدت تب كرده بودي و فقط تب يعني هيچ نشانه ديگه اي از سرما خوردگي وجود نداشت مثل عطسه ، سرفه و... چون آخر هفته بود و دكتر هم پيدا نميشد مجبور شدم پيش يك دكتر عمومي ببرمت كه تشخيص ايشون ويروس بود و گفت اگه تبت قطع نشه بايد ازش آزمايش بگيريم ولي تب تو ادامه داشت و انگار نميخواست حالا حالا ها دست از سرت برداره تمام تنت داغ بود طوري كه وقتي بغلم بودي داغي تنت رو از روي لباسات حس ميكردم ولي تو نازنين با اينكه تب داشتي اما روحيه ات خوب بود ، بازي ميكري راه ميرفتي و حرف مي زدي . چون شدت تب هم زياد بود وقتي ميخواستي جمله اي به من بگي 10 بار ميگفتي مامان.. مامان... مامان ... بعد جمله ات رو كامل ميكردي وقتي ميخوابيدي توي خواب هم...
2 تير 1392

آخوند / آقا

حاج آقاهايي كه عمامه دارن رو سريع شناسايي ميكني و ميگي : مامان آخون ديروز وقتي براي خريد به مغازه اي رفتيم يك حاج آقا هم توي مغازه بود علي اصغرم هم  بغل باباييش بود و تا حاج آقا رو ديد دستشو دراز كرده و ميگه آخون ... آخون... حالا ما و بابايي داريم خجالت ميكشيم ولي تو صداتو بلند تر كردي و .... آخون... آخون بنده خدا حاج آقا هم متوجه شد و اومد جلو و جوجه ما  رو بوسيد و گفت ماشاءالله به اين پسر ولي آآ فقط آيت الله خامنه اي هستند و ايشون رو با بقيه فرق ميذاري و هرجايي كه عكس يا فيلمشون رو ببيني آآ گفتنهات شروع ميشه و اين شناخت آقا برميگرده به شش ماهگي ات ياد شابدم كمتر كه تا بهت ميگفتيم آقا كجاست عكس ايشون رو به ما نشون م...
12 خرداد 1392

اُبُبوس - اتوبوس-

عاشق اتوبوس هستي و اكثر اوقات من و تو با هم سوار اُبُبوس ميشيم  خيلي آروم كنار من مي شيني و به بيرون نگاه ميكني و تا به هر ايستگاه كه ميرسيم ... دست منو ميگيري و ميگي : مامان پايين يا هر وقت كه ميريم خريد يا توي ماشين باباجون هستيم تو در حال رصد كردني تا يك اتوبوس ميبيني... ذوق زده ميشي و ميگي : مامان/بابا  اُبُبوس ...اُبُبوس من -يعني من ميخوام سوار اتوبوس بشم-   مُومُو.... موتور ها رو تا ميبيني به ما هم نشون ميدي و تا ما تاييد نكنيم دست بردار نيستي ماميو... كاميون ... اين هم مثل اُبُبوس و موُموُ و وقتي شب شده و از اُبُبوس خبري نيست ميگي مامان اُبُبوس  لالا ...
12 خرداد 1392

خانواده

توي 18 ماهگي همه اعضاي خونواده رو به خوبي ميشناسي و  خوب هم صداشون ميزني خواستم اينجا بنويسم با صداي قشنگت و كودكانه ات هركسي رو چطوري صدا مي زني مامان... مامان / ماماني -ازهمون اول كه مامان رو گفتي با نون بود- بابا........ بابا / بابايي  -اين مامان و بابا علاوه بر من و بابايي شامل مادر جون ها و بابابزرگ ها هم ميشه- جده ... جده -مادربزرگهاي من و بابايي - عمو ابوالفضل............ عمو اَبَفَض – ناگفته نماند عمو رو اول ميگفت مَمو ولي با تكرار درست ما تبديل به عَمو شد- خاله....... دادا - نميدونم واسه ي چي خاله رو اين طوري ميگي چون هيچ وزن و آهنگ مشابهي با خاله نداره - عمه..... عَمَ بچه هاي عمه: ك...
12 خرداد 1392

پله

ديروز وقتي طبق معمول به خونه مادر جون براي احوال پرسي وروجكم زنگ زدم خاله جون بهم گفت امروز آفا علي اصغر پله هاي خونه رو طي كرده و رفته زيرزمين اتاق كار بابابزرگ و يك راست رفته پشت ميزي كه بابابزرگ هميشه لب تابشو ميذاره و از آقا جون خواسته كه براي هاهَ (هاجر) بذاره وقتي شنيدم دلم براي خودم سوخت كه چرا من بايد شيرين كاريها و كارهاي ديدنيت رو از بقيه بشنوم كمي حسود شدم .... اي كاش 24 ساعته  كنارت مي بودم و خودم اولين هاتو مي ديدم تنت سالم .... خدايا شكرت
12 خرداد 1392

بازي ...

اين روزها علاقه خيلي زيادي به وسايل آشپزخونه داري و براي همينم  برات از سرويس هاي قابلمه اي كه اسباب بازي هستش و توي دوران كودكي خودمم باهشون بازي مي كردم برات خريدم اونم خيلي اتفاقي يك از مغازه هاي اسباب بازي فروشي داشت حالا من و تو با هم  هم بازي هستيم و خاله بازي مي كنيم تو براي من به طور خيالي چايي درست ميكني ، توي دهنم اَند ميذاري و تا خودت مي خواي اند بخوري  ميگي : مامان اَند و منم بهت ميگم قند اَه پسرم دندونت خراب ميشه تو هم زودي اند رو ميذاري سرجاش شبها هم تفنگ بازي ميكنيم يك تفنگ خيالي توي دستت داري و منو كيو ميكني و من بايد بميرم و حالا نوبت من هستش كه تورو كيو كنم ... تو هم ميگي من مُدم (مُردم) ....خدا نكن...
12 خرداد 1392

توپ دلدلي

بعد از شعر عمو زنجير باف يك توپ دارم قلقليه دوم شعري بود كه ياد گرفتي یه توپ دارم...دلدلی سرخ و سفید و ...بابيه میزنم زمین...هوا نمیدونم تا....دوجا من این توپ رو...نَ مشقامو خوب...نوش بابام بهم ....عيدي يه توپ... دلدلي داد
12 خرداد 1392