علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

بهار در پاییز

خونه ی تمیز

مشغول روزمرگی ها هستم...مثل همیشه...مثل هر روز یا مشغلول گردگیری خونه هستم ... یا تدارک عصرانه یا  شام تو هم مشغول بازی کردن شیشه پاک کن رو بر میدارم تا گردگیری رو شروع کنم ... بدو بدو میای و اونو از من میگری و میگی ... من اونه تمیز میگم نه پسرم شما نمیتونی من خودم تمیز میکنم نه من بلدم ... اونه تمیز شیشه پاک کن رو به همراه دستمالش از من میگیری و میری تمام میزها و کمد ها و حتی دیوار ها برای من تمیز می کنی و من خوشحال از اینکه تو با منی و همراهم هستی .. بماند که این جور تمیز کردنت جز دوباره کاری برای من ندارد اما لذت بخشه تمام لباسهای کمدت ... اسباب بازی هات  را بیرون میریزی و با آب پاش کشوهای کمد رو تمیز م...
13 مهر 1392

سلام امام رضا

این دومین سفر سه نفره مان بود به مشهد الرضا(ع) از روزهای قبل برای دیدن گنبدش و دعا برای شفای بابای الیاس روز شماری می کردیم ... تا اینکه روز و لحظه وصال رسید السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) ما به آقامون سلام دادیم و تو هم مثل من و بابایی به آقا سلام کردی و گفتی: سلام امام رضا (ع) .... امام رضا دوست دارم داخل حریم امنش شدیم و گویی تو این را احساس میکردی از دویدن در صحن ها گرفته تا آب بازی کنار حوضها .... و چه خوب یادت بود دعا برای شفای مریضمان را امام رضا بابای الیاش خوب شه + هنگام برگشت از سفر هر کس میپرسید علی اصغر برای من دعا کردی میگفتی : بله چی دعا کردی: بابای الیاش خوب شه .... بابای الیاش ...
13 مهر 1392

دعا

اینکه چند روزی نیومدم و ننوشتم و آپ نکردم واسه یک اتفاق ناگوار بود دایی من شب 19 ماه مبارک تصادف میکنه و میره توی کما و ... و ما کارمون توی این مدت فقط فقط دعا بوده ... دعا برای دل مادرش ... برای الیاس 6 ماهش و ... حالا علی اصغرم هم دعا میکنه ... دستهای کوچولوش رو به آسمون پهناور خدای مهربون بلند میکنه و میگه دایی خوب بشه ... آمین بابای اِیاش (الیاس) خوب بشه خدایا تو رو به دل پاک و معصوم علی اصغر و الیاس ... دایی جونم، بابای الیاس رو بهمون برگردون .... آمین   + نمیدونم خدای بزرگ به دل شکسته مادرش، یا گریه های الیاسش ، یا به دعای کدوم بنده اش نگاه کرد و کمی حالش بهتر می شه یعنی از حالت کما بیرون میاد و فعلا...
22 مرداد 1392

20 ماهگي

20 ماهگي ات مبارك عزيز دلم  20 ماه  گذشت و علي اصفر بزرگ شد و فقط 4 ماه ديگه مونده تا مرد شدن عزيز دلم   چه روزها، شبها و لحظات شيريني رو با هم گذرونديم و دراين بيست ماهگي ات چه شيرين تر شده اي ... شيرين تر ازعسل خصوصاَ... وقتي حرف مي زني... وقتي كلماتي را كه ميشنوي عيناً تكرار ميكني و خنده بر لبمان مي نشاني وقتي براي خودت بازي ميكني و گاهي به قول خودت "روضه"  ميخواني و در بين حرفهاي بيست ماهگي ات براي حجت عمه كه قبلا مريض بوده دعا ميكني وقتي با هم بازي ميكنيم و صداي خنده ات خانه را پر ميكند وقتي كتابهاي داستان و شعرت را مي آوري و ميگويي ... مامان داستا ... و اگر من مشغول كاري باشم تو خود آ...
2 مرداد 1392

تعميركار

اگر وسيله اي از خونه خراب باشه ما يك تعميركار كوچولو داريم كه با پيچ دوشدي پلاستيكي اش اونو تعميرش ميكنه  ميره ماشينش رو مياره و ميگه ... مامان ماشين خراب ... من پيچ دوشدي درست حتي پيچ دوشدي رو توي فيش هاي تلويزيون هم ميكنه ميگه ...من درست اگر من بگم فلان وسيله خراب شده سريع ميره پيچ دوشدي رو مياره ميگه ...من با پيچ دوشدي درست من تو را عاشقم ...علي اصغرم  شکرالله ...الحمدلله
26 تير 1392

دوست

توي ماشين بغل من نشستي و مادر جون ازت ميخواد كه بري بغلش بشيني علي اصغر بيا بغل مادر جون .... نه بغل مامان علي اصغر بيا بهت شكلات بدم از بغل من خودتو دراز ميكني تا شكلات رو بيگيري اما بغل مادرجون نميري مادرجون: اول بيا بغلم بعد بهت شكلات بدم بي خيال شكلات ميشي و ميگي : نه من مامان دوس دالم و من هزار بار بوسه بارانت ميكنم و عشق ميكنم كه تو مرا حتي به شكلات مورد علاقه ات عوض نكردي دوستت دارم عزيز دلم شكرت خداي عزيزم
26 تير 1392

طوطي

اين روزها ما توي خونمون يك طوطي داريم ... يك طوطي سخنگو بايد مراقب حرفها و حركاتمون باشيم ... چون همه اش زير نظر علي اصغر هستش  و خيلي سريع كاري رو كه ما كرديم رو انجام ميده ، يا حرفي رو كه زديم تكرار ميكنه مثل وقتي كه من بابايي  رو صدا مي زنم... حسين آقا و تو تكرار مي كني ... اُدِين آقا بابايي برگرده و بگه چی ؟؟ و تو دوباره با لبخند تکرار کنی... اُدِين آقا ... اين روزها ما توي خونمون يك طوطي داريم ... يك طوطي سخنگو بايد مراقب حرفها و حركاتمون باشيم ... چون همه اش زير نظر علي اصغر هستش  و خيلي سريع كاري رو كه ما كرديم رو انجام ميده ، يا حرفي رو كه زديم تكرار ميكنه مثل وقتي كه من بابايي  رو صدا مي زنم....
26 تير 1392

آب بازي

وقتي براي اولين بار وقتي تازه به دنيا اومدي  و رفتيم  حموم اصلا گريه نكردي و منم خوشحال از اين كه از آب نميترسي .... اما وقتي بزرگتر شدي از حمام ترسيده شدي و هر دفعه با هزار مكافات و دوز و كلك حموم مي رفتيم فكر ميكردم از آب ميترسي ... ولي عاشق آب بازي هستي ... يا توي خونه يا توي حياط ... مامان حياط آب بازي اما ديروز كه خواستيم بريم حموم از يك ساعت قبلش دائم برات حرف مي زدم كه حموم خوبه ...ببين موهات كثيف شده بايد بري بشوريش تا تميز بشه ... ببين دست و پاهات اَه شده بايد بريم صابون بزنيم تا ناز بشه و كلي از اين جور حرفها بالاخره با پاي خودش اومدي توي حموم و گذاشت من لباسهاشو در بيارم – بدون گريه- خودش شير آب رو باز كرد ...
19 تير 1392

تسيد

داريم با هم بازي ميكنيم مادر و پسري مثلا من مشغول كاري هستم متوجه علي اصغر نيستم و اون ميخواد منو بترسونه يواش ... يواش .. يواش (اينا رو بلند ميگه) و... پخ ... منم مي ترسم حالا نوبت علي اصغره همين كار رو من باهاش انجام مي دم و اون انگار واقعا مي ترسه و ميگه ..... علي اَتَ تسيد (علي اصغر ترسيد) و بدو بدو فرار ميكني ميپري بغل بابايي
19 تير 1392