علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

بهار در پاییز

ادب

بعضی از اوقات که مادر جون سر صبحی جایی کار دارن شما مهمون خاله جون هستی از اونجایی که برای ورود به اتاق باید در زد رو بهت آموزش داده بودیم ... روسفیدمون کردی خاله جون تعریف میکرد که رفته توی اتاقش و کاری داشته و تو مشغول بازی بودی وقتی میخواستی وارد اتاقش بشی اول در زدی و از خاله جون اجازه خواستی تا وارد اتاق بشی خاله جون بهت گفته وای علی اصغر تو چقدر با ادبی ... آفرین که اول در میزنی بعد میای توی اتاق و تو در جواب گفتی به من نگو آفرین ... به مامانم آفرین بگو که به من یاد داده اول در بزنم بعد بیام توی اتاق سپاس خدای مهربونم ...
15 مهر 1394

نه راست و نه دروغ

ظهر که از اداره میام کارهای از صبح تا ظهرت رو اول از خودت و بعد از مادر جون مهربون جویا میشم(البته هر کدام به طور جداگانه)  که از صبح تا حالا چیکارا کرده پسرم ؟ چی خورده و ... یک روز  مادر جون که مادر جون بهم گفت امروز اصلا صبحونه نخورده و بجاش توی خونه چیبس بوده برداشته خورده مادرجون گفتند : علی اصغرم اگر مامانت بفهمه ناراحت میشه که تو صبحونه نخوردی و چیبس خوردی ... اگه از من بپرسه بهش چی بگم ؟ علی اصغر : خوب مادر جون بگو صبحونه خورده مادرجون: درورغ بگم!! علی اصغر: نه دروغ که بد اصلا هیچی نگو نه راستش رو بگو ... نه دروغ وقتی مادر جون برام تعریف میکردند کلی خندیدم خدایا دوستت دارم   ...
15 مهر 1394

امام رضا(ع)

قبل  از فوت دایی مهربونم قرار بود بریم سفر اما با این اتفاق سفرمون تنها به مشهد رضا ختم شد فرصت برای سفر کوتاه بود و محدود اما به دلیل وجود امام هشتم بهمون کلی خوش گذشت خصوصا به پسر گلم و البته کل خانواده برای تجدید روحیه از اونجایی که در حال حاضر سواری نداریم علی اصغرم کلی رو دلش مونده که مامانی هر وقت بابایی ماشینش اومد دوباره بریم پیش امام رضا ... میگم دعا کن گلم آقا دعوتمون کنه حتما دوباره میریم ... و تو دعا میکنی ... آمین امام خوبی ها از اینکه تو را دارم خدای مهربانم را شاکرم    
15 مهر 1394

خواب های بد

هر شب قبل از خواب یکی دو تا قصه میخونیم و بعدش همراه بابایی سوره توحید و کوثر رو زمزمه میکنیم من تا وقتی که خوابت ببره پیشت میمونم و بعدش به اتاقم بر میگردم گاهی اوقات خواب بد میبینی و بر میگردم اتاقت و آروم میشی وقتی صبح ازت میپرسم چه خوابی دیدی: خواب بدی رو که دیدی واسم تعریف میکنی مثلا خواب دیدم تو و بابایی رفتید مشهد و منو نبردید و... یه روز بهم گفتی : مامانی تو که توی خوابام هستی چرا میگی خوابت رو برام تعریف کن ... خودت که میبینی با این جمله حکیمانه کلی خندیدم واقعا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم خوب راست میگه دیگه بچم   ...
15 مهر 1394

بابای الیاس

دایی من ... بابای الیاس کوچولو بعد از 2 و نیم سال تحمل درد و زندگی نباتی ما و پسرش الیاس کوچولو رو برای همیشه ترک کرد باورش کمی سخت بود برای همه خصوصا الیاس... الیاسی که از وقتی یادش میاد باباش رو روی تخت دیده و همیشه با دستای کوچولوش براش دعا میکرده ... برای مادر بزرگم که دقیقه به دقیقه امید به معجزه خدا داشت که بچه اش شفا پیدا میکنه اما شفا نیافت و خداوند اجری بالاتر از شفا رو براش داشت داغ فرزند سخته خیلی سخت خدای مهربون به الیاس کوچولو که هر وقت میاد سر خاک باباش اول عکس رو میبوسه بعد میره سراغ بازی بهش صبر بده و کمکش کنه توی این دنیا به خوبی و خوشی زندگی کنه ... به همسرش و به مادربزرگم صبر عظیم عنایت کنه برای شادی روح دایی مهرب...
28 مرداد 1394

عصب کشی

از اونجایی که خانم دکتر رادیوگرافی رو قبل از عصب کشی تجویز کرده بود رفتیم برای گرفتن عکس از دوندونای کوچولوت ... که متاسفانه اینجا خیلی اذیت شدی و نمیتونستی فایل رو توی دهن نگه داری و مجبور شدیم عکس OPG بگیریم که از این نمونه عکس گرفتن خیلی خوشت اومده بود روز بعد رفتیم دندونپزشکی تو مثل یک قهرمان روی یونیت نشستی و من روی صندلی توی اتاق اما دل توی دلم نبود دائم ذکر و صلوات میفرستادم که نکنه یک وقت اذیت بشی ... درد داشته باشی ... نتونی تحمل بکنی اما تو یک قهرمان به تمام معنا بودی ... همکاری فوق العاده ای داشتی خانم دکتر هم واقعا مهربون بودش و میدونست چطور باید با بچه ها برخورد کرد هر کاری که میخواست روی دندونت ...
20 مرداد 1394

دندون پزشکی ... چشم پزشکی

بعد از ماه مبارک کاری رو که باید چند وقت پیش انجام میدادیم اما به دلایل مشغله های روزمرگی دائم به تاخیر می افتاد رو بالاخره انجام دادیم مثل همیشه از قبل مقدمه چینی کردیم تا برای معاینه چشم و دندون آماده باشی مخصوصا دندون که از این موضوع خودم واقعا نگران بودم که نکنه همکاری نکنی بهت گفتم قراره خانم دکتر با آینه مخصوصی که داره دندونای خوشکلت رو نیگاه کنه تا نکنه یه وقت میکروب بلایی توی دندونات خونه کرده باشه و ما متوجه نشده باشیم و ... ابتدا رفتیم به مرکز بینایی سنجی برای معاینه چشم های خوشکل و نازت که الحمد الله هیچ موردی نداشتند بعد از اون رفتیم دندونپزشکی ... منتظر بودیم تا نوبتمون بشه ... رفتیم داخل اتاق خانم دکتر خانم دکتر&...
4 مرداد 1394

آزمایش

چند وقتی بود که دائم از دل درد شکایت می کردی واسه همین بعد از معاینه خانم دکتر قرار شد یک چکاب کامل بشب و واست آزمایش نوشت تقریبا نیمه های ماه مبارک رمضون بود که بعد از اداره با بابایی رفتیم به سمت آزمایشگاه اولش فکر میکردم موقع خون گرفتن اذیت بشی و گریه کنی بهت گفتم میخوام ازت خون بگیریم اصلا ببینیم خونت چه رنگیه !! نکنه آبی باشه ... و تو که عاشق رنگ قرمز ... نه من دوست دارم خونم قرمز باشه و کمی کشتاق بودی تا زودتر ببینی رنگ خونت چه رنگیه!! حتی خانم دکتر که خون میگرفت واسه این که تو نترسی بهت گفت رو تو بکن به اون سمت تا نبینی سوزن تو دستت میکنن ... ولی تو گفتی میخوام ببینم خونم چه رنگیه ... در هر صورت چون خود من هم نمیدوستم که تو چ...
15 تير 1394

تولد طاها جون

شب اول ماه مبارك مصادف بود با تولد پسر عمو ابوالفضل ...محمد طاها جون ... بعد از صرف افطاري كيك تولد رو آوردن و با شعر تولدت مبارك جشن تولد شروع شد اين اولين باري بود كه تو قبل كردي تا كلاه تولد سرت باشه ... واقعا جاي تعجب داشت هرچند محمدطاها جون خودش انگاري خيلي موافق با تولد نبود آخه همش بغل بابايبش بود اما برعكس تو همچين جلوي ميز و كيك مي اومدي كه اگه كسي نميدونست فكر ميكرد تولد تو هستش هديه اي كه واسه طاها جون خريده بوديم اولين هديه اي بودكه باز شد چون تو دائم كادو رو مي آوردي جلو تا اول اينو باز كنيد... كادو يك هواپيماي موزيكال قشنگ بود خوشبختانه محمد طاها جون هم از هديه ات خوشش اومده بود و بعد از مراسم با هواپيماش كلي باز...
28 خرداد 1394