خاطره ای بد
با اینکه ذوق و شوق فراوون برای رفتن به مهد و بازی با دوستای جدید داشتی اما اون روز طوری دیگه ای گذشت...
صبح زود بیدارت کردم و مختصر صبحونه ای با هم خوردیم و کیف مهد رو با هم آماده کردیم و راهی شدیم همراه مادرجون و آقا جون و بابایی مهربون
وقتی رسیدیم خیلی خوشحال بودی و بازی میکردی منم کمی پیشت موندم و رفتیم با بابایی به اداره ... قرار شد مادر جون هم کمی اونجا بمونند و بعدش برن خونه
هنوز یک ساعتی از اومدنم نگذشته بود که از مهد بهم زنگ زدن که علی اصغر جون خیلی بی تابی میکنه و شما زودی بیاین اینجا
من دیگه اون لحظه نمیدونم خودمو چه جور رسوندم به مهد وقتی رسیدم صدای گریه هاتو که میشنیدم دیگه پاهام شل شده بود اومدم کنارت و بغلت کردم ... چسبیده بودی به من و دستات رو دور گردنم حلقه کرده بودی ... آروم شدی با هم رفتیم داخل اتاق اما بازهم بی فایده بود ... مادر جون اومدند که تا ظهر پیشت بمونند ولی تو هی علاقه ای به رفتن به اتاقت نداشتی ... دیگه از اون ذوق و شوق اولی که داشتی خبری نبود
منم که خودم از قبل رفتنت استرس داشتم که تو رو بفرستم یا نه ... حالا دیگه یه جورایی مطمئن شدم که عجله کردم و اشتباه از طرف خودم بود و باعث شد تو اذیت بشی ... امیدوارم که منو ببخشی