رفتن به روستا
دیروز که عید قربان بودش با هم رفتیم روستای بابایی از از مادربزرگ و پدربزرگش یک سری بزنیم که طبق معمول شما در طی مسیر خواب بودید وقتی هم رسیدیدیم بنده خدا بابابزرگ و مادربزرگ اینقده خوشحال شدن از دیدنمون ولی متاسفانه شما هنوز با بابابزرگ قریبی می کنی و نمی ری بغلشون چون عینک دارن و کلاه میذارن سرشون یک جورایی ازشون می ترسی و فرار میکنی که امیداوارم با بزرگ شدنت بهتر بشی
حالا هم مادر بزرگ بابایی از روستا اومدن شهر و قراره که انشالله فرداشب دعوتشون کنیم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی