درس
وقتی خرداد میاد همیشه استرس دارم حالا چه امتحان داشته باشم چه نداشته باشم منو به یاد امتحانات مدرسه و دانشگاه میندازه
و الان استرس واقعی دارم چون امتحانات دانشگاه نزدیکه
فکر میکردم حال که بزرگتر شدی من راحت تر بتونم درسم رو ادامه بدم اما گویا کمی اشتباه فکر میکردم
تنها زمان فراغتم برای خودن آخر شب هستش
تو و بابایی رو تنها میذارم تا با هم بخوابید و منم میرم توی اتاق تا بخونم
اما بابایی از پَسِت بر نمیاد و با دو سه تا قصه هم نمیتونی بخوابی
میای توی اتاق پیش من
مامان داری چیتار میتنی؟ دارم درس میخونم عزیزم
مداد رو از دستم میگیری و میگی : بذار بهت یاد بدم چجوری درس بخونی !!!
مداد رو بر میداری و رو جزوه ام رو خط خطی میکنی (همون طور که من روش خط میکشم)
تشویقت میکنم که بری پیش باباجون بخوابی اما بابایی هم از خستگی زودتر خوابش برده و دوباره تو با بالشتت بر میگردی پیشم
میخوام پیش تو بخوابم ... باشه بخواب عزیزم
شروع میکنم به خوندن ... آروم ... یواش بخون میخوام بخوابم ...
چشم...لب خونی میکنم ... چرا درس نمیخونی بخون دیگه ... من
کم میارم این طوری نمیشه پا شو بریم با هم بخوابیم و در نهایت منو هم خواب میبره و از درس خوندن خبری نیست
خدای مهربون وقت امتحان هوای مامان علی اصغر رو داشته باشی ... امیدم به توست