تولد باباجون
24 خرداد ... يكي ديگه از بهترين روزهاي خداوند... تولد عزيز زندگيم
خرداد امسال توي اوج امتحاناتم بود ... دلم مخواست بهترين تولد رو واسش بگيرم اما نشد ... چون وقتم خيلي كم بود ...خيلي
صبح اون روز بعد از امتحانم رفتم يك هديه ناقابل با عطري خاطره انگيز خريدم... يك ادكلن
قرار شد عصري برم براي خريد كيك برم ... اما تو خوابيدي و دير بيدار شدي با اينكه وقتم كم بود كمتر هم شده بود چون دلم ميخواست وقتي بابايي از كار مياد غافلگيرش كنم
بيدارت كردم و زودي با هم راهي شيريني فروشي براي خريد كيك شديم توي راه برگشت كه همزمان شده بود با تايم رسيدن بابايي به خونه ... بهت گفتم علي اصغرم الانه كه بابايي از پشت سر بهمون برسه ...كه همين طور هم شد بابايي ما رو با كيك ديد و ضايع شديم و نشد كه غافلگيرش كنيم
رفتيم خونه و با خوردن كيك و شربت يك جشن كوچولوي سه نفره گرفتيم
و از خداي مهربون براي بابايي عمري با بركت و عزت خواستيم
خدايا براي داشته ها و نداشته هات شكرت