علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

بهار در پاییز

دل تنگی

گاهی اوقات هست ... که همه هستند اما اونی که باید باشه نیست اونی که همیشه هست و گاهی نیست وقتی که نیست خیلی جای خالیش احساس میشه میدونم که تو هم مثل من از این ماموریتهای اداری و کلاس های اداری بابایی خسته شدی اما به قول خودت چاره ای نیست باید تحمل کنیم با این که خدا رو شکر مادرجون و آقاجون هیچی برات کم نمیذارن شده از خواب و استراحتشون بگذرن ولی با تو بازی کنند و به تفریح و پارک ببرنت اما این دلتنگیت گاهی اوقات خیلی محسوس میشه و با این دل تنگ تو دل تنگ من هم تنگ تر میشه مثل روز گذشته که ...   رفته بودیم خونه آقای جون حاجی ... بچه های عمه داشتند توی کوچه فوتبال بازی میکردن و تو دلت میخواست که بری توی کوچه ... اما من ...
13 ارديبهشت 1395

تنبلی مامانی

خییییییلی وقته که نیومدم وبلاگ پسری رو آپ کنم تا وقتی درس و دانشگاه بود بهانه کمبود وقت داشتم ... امید داشتم با تموم شدن درس و دانشگاه دیگه انشااله هر روز بیام و آپ کنم ... چه برنامه هایی داشتم ولی متاسفانه یه جورایی اصلا فرصت نمیشد ... نمیدونم چرا؟؟!!! اما اگر خدا بخواد سعی میکنم جبران کنم ...
11 ارديبهشت 1395

حافظه

جمعه این هفته همراه با آقاجون اینا رفتیم خارج شهر تا آب و هوایی تازه کنیم  رفتیم جایی که فکر میکنم آخرین بار اردیبهشت اونجا رفته بودیم  وقتی به محل استراحت رسیدیم  گفتی : مامانی اینجا یادته اومدیم هندونه خوردیم آقاهه چاقو نداشت از ما چاقو گرفت یادته اینجا تراکتور رد میشد داشت خاکها رو جابجا میکرد یادته اینجا اومدیم استکانامون رو شستیم ... همه اون روزها رو یادت بود که کجا نشسته بودیم و چی خوردیم و چی دیدم ... الهی من به قربون اون حافظه بلند مدتت بشم عزیزم امروز رو هم با آقا جون کلی  والیبال بازی کردیم ... الحمداله خوش گذشت  خدایا برای روزهایی با خاطرات خوب شکرت .... ...
29 آبان 1394

ادب

بعضی از اوقات که مادر جون سر صبحی جایی کار دارن شما مهمون خاله جون هستی از اونجایی که برای ورود به اتاق باید در زد رو بهت آموزش داده بودیم ... روسفیدمون کردی خاله جون تعریف میکرد که رفته توی اتاقش و کاری داشته و تو مشغول بازی بودی وقتی میخواستی وارد اتاقش بشی اول در زدی و از خاله جون اجازه خواستی تا وارد اتاق بشی خاله جون بهت گفته وای علی اصغر تو چقدر با ادبی ... آفرین که اول در میزنی بعد میای توی اتاق و تو در جواب گفتی به من نگو آفرین ... به مامانم آفرین بگو که به من یاد داده اول در بزنم بعد بیام توی اتاق سپاس خدای مهربونم ...
15 مهر 1394

نه راست و نه دروغ

ظهر که از اداره میام کارهای از صبح تا ظهرت رو اول از خودت و بعد از مادر جون مهربون جویا میشم(البته هر کدام به طور جداگانه)  که از صبح تا حالا چیکارا کرده پسرم ؟ چی خورده و ... یک روز  مادر جون که مادر جون بهم گفت امروز اصلا صبحونه نخورده و بجاش توی خونه چیبس بوده برداشته خورده مادرجون گفتند : علی اصغرم اگر مامانت بفهمه ناراحت میشه که تو صبحونه نخوردی و چیبس خوردی ... اگه از من بپرسه بهش چی بگم ؟ علی اصغر : خوب مادر جون بگو صبحونه خورده مادرجون: درورغ بگم!! علی اصغر: نه دروغ که بد اصلا هیچی نگو نه راستش رو بگو ... نه دروغ وقتی مادر جون برام تعریف میکردند کلی خندیدم خدایا دوستت دارم   ...
15 مهر 1394

امام رضا(ع)

قبل  از فوت دایی مهربونم قرار بود بریم سفر اما با این اتفاق سفرمون تنها به مشهد رضا ختم شد فرصت برای سفر کوتاه بود و محدود اما به دلیل وجود امام هشتم بهمون کلی خوش گذشت خصوصا به پسر گلم و البته کل خانواده برای تجدید روحیه از اونجایی که در حال حاضر سواری نداریم علی اصغرم کلی رو دلش مونده که مامانی هر وقت بابایی ماشینش اومد دوباره بریم پیش امام رضا ... میگم دعا کن گلم آقا دعوتمون کنه حتما دوباره میریم ... و تو دعا میکنی ... آمین امام خوبی ها از اینکه تو را دارم خدای مهربانم را شاکرم    
15 مهر 1394

خواب های بد

هر شب قبل از خواب یکی دو تا قصه میخونیم و بعدش همراه بابایی سوره توحید و کوثر رو زمزمه میکنیم من تا وقتی که خوابت ببره پیشت میمونم و بعدش به اتاقم بر میگردم گاهی اوقات خواب بد میبینی و بر میگردم اتاقت و آروم میشی وقتی صبح ازت میپرسم چه خوابی دیدی: خواب بدی رو که دیدی واسم تعریف میکنی مثلا خواب دیدم تو و بابایی رفتید مشهد و منو نبردید و... یه روز بهم گفتی : مامانی تو که توی خوابام هستی چرا میگی خوابت رو برام تعریف کن ... خودت که میبینی با این جمله حکیمانه کلی خندیدم واقعا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم خوب راست میگه دیگه بچم   ...
15 مهر 1394