علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

بهار در پاییز

اربعین

چهل روز از غم سنگین حسین و اهل بیتش میگذرد و ما شب اربعین برای مراسم دعا مهمان بابابزرگ بودیم تو مثل دیگر مردها  رفتی و کنار پدرت نشستی و کتاب دعا در دست گرفتی و آنها دعا میخواندند و تو هم میخواندی تو هم میخواستی مانند دیگر مردان میکروفن در دست بگیری و دعا بخونی .... کتاب دعا را باز می کردی و آن را مبوسیدی آن هم چه بوسه ای .... وقتی از تلویزیون مراسم عزاداری و سینه زنی پخش میشه تو هم دست بر سینه میزنی و ادای گریه کردن در میاری  و به من و بابایی هم میگی که سینه بزنید .... الهی مادر به فدای سینه زدن و گریستنت برای حسین شوم دوست دارم حسینی شوی و در رکاب حسین برای همیشه بمانی- آمین- وقتی توی مراسم عزاداری ها اسم حضرت علی اصغر...
16 دی 1391

پدرم ...

روز گذشته بابابزرگ زمانی که توی حمام بوده سرش گیج میره و با سر میفته زمین و .... و متاسفانه دستش میشکنه از دیروز مادرجون و بابایی و عمو درگیر کارهای بیمارستان هستند و ما هم توی خونه نگران بابا بزرگ جون وقتی ما خونه بابا بزرگ بودیم گوشی همراه بابابزرگ توی خونه جا مونده بود و داشت زنگ میخورد و تو چه زیبا فهمیدی که گوشی مال بابا بزرگ هستش و رفتی کنار در راهرو و صدای بابابزرگ زدی ... بابا ..بابا..  ولی خبری از بابابزرگ نبود من و خاله مبهوت این کار تو شدیم و اشک تو چشمام حلقه زد ای خدای بزرگ بابام و بابابزرگ علی اصغر رو به تو سپردم ...
12 دی 1391

رفتن به دکتر

حال پسرم این دو روز خیلی بدتر شده بود دائم سرفه و عطسه و آبریش بینی و دیروز عصر همراه بابابی و آقا جون رفتیم دکتر و برات 3 تا شربت نوشت .ای خدای بزرگ زود حال پسرم رو خوب کن اونو به تو سپردم دیشب هم وقتی خواب بود خیلی اذیت شد گل پسرم دائم سرفه می کرد و منم فقط بالا سرش نشسته بودم و غصه می خوردم فکر کنم واسه خاطر شربتی بود که دکتر داده بود آخه سرفه هاش صدای خلط میداد ولی اون که نمیتونست خلطا رو بریزه بیرون واسه همین همش سرفه میکرد و نتونست راحت بخوابه نه اون و نه من حالا هم دارم توی اداره هستم همش دارم چرت می زنم     ...
6 دی 1391

دلمون تنگه

الان 3 روز شده که بابایی رفته به به یک سفر کاری و  من و تو با هم دیگه تنها هستیم البته نه خیلی تنها ولی چون بابا جون نیستش تنهاییم دیگه  از وقتی بابایی رفته ماهم کوچ کردیم رفتیم خونه مادرجون اینا و شما هم از خدا خواسته آخه اونجا بهت خیلی خوش میگذره شبها وقتی میخوایم بخوابیم مکافاتی داریم با تو وروجک با اینکه همه چراغ های خونه خاموشند ولی تو دائم از این اتاق به اون اتاق می ری میری پشت در اتاق مادر جون و در میزنی و میگی : مامان- بابا     یعنی واسم در رو باز کنید و وقتی می ری تو باز دوباره میای پیش من برو بیایی داری واسه خودت و بالاخره بعد یک ساعت از این اتاق به اون اتاق رفتن میای پیش منو می خوابی   ...
4 دی 1391

باز هم سرما خوردگی

وای خدای من دوباره سرماخوردی از دیشب هم همش آب بینیت میاد و وقتی خوابیده بودی همش تا صبح نق می زدی و گریه می کردی آخه بینی هات کیپ شده بودن و نمیتونستی راحت نفس بکشی با این که بهت شربت سرماخوردگی داده بودم ولی انگار فایده نداره و تو حتما باید ماهی یکبار سرما بخوری و شربت خشک کننده دیگه واقعا خسته شدم نمی دونم واسه چی این طوری شده که تو همش سرما می خوری با این که من خیلی مراقبت هستم مادر جون میگه شاید واسه خاطر دندونات باشه خدایا خودت به کوچولوی من رحم کن و مراقبش باش الان که توی اداره هستم دل توی دلم نیست و تمام ذهن و حواسم پیش تو ، میخوام آخر وقت پاس بگیرم زودتر بیام پیشت   ...
4 دی 1391

محرم

امسال محرم من و شما خیلی فعال بودیم روز اول و هشتم محرم با هم به مراسم شیرخوارگان حسینی رفتیم روز تاسوعا و عاشورا هم به مجالس عزاداری و هیات با بابایی می رفتیم و شما هم یاد گرفتی تا جایی صدای نوحه و روضه می شنوی شروع به سینه زدن میکنی اونم به چه قشنگی از بعد تاسوعا عاشورا هم روضه مادر جون شروع شده که پنج روزش نذر منه و پنج روزش نذر مادر جون  شما هم که ماشاالله توی روضه همش راه می ری و یک لحظه نمیشینی واسه خودت رئیسی هستی اونجا اگه بچه دیگه ای بیاد و دست به جایی بزنه همچین بهش اخم میکنی که من از اخم کردنات می ترسم ولی موقع اخم خیلی با مزه میشی تازه جدیدا هم یاد گرفتی همراه با اخم دعوا هم میکنی اول اخم میکنی و بعد میگی اِ ...
12 آذر 1391

به دست آوردن دل مامان

یک شب که توی ماشین بودیم و داشتیم می رفتیم با هم خونه مادرجون و پدربزرگ شما توی ماشین داشتی با صدای بلند همش بابا تو صدا می زدی و می گفتی بابا (با اون صدای قشنگت) و بابایی هم جوابت روی می داد و بعد از کلی بابا گفتن یهویی همین طور که توی بغلم نشسته بودی سرتو برگردوندی طرف من و گفتی ماما با این ماما گفتنت بهم فهموندی که تو روهم میتونم صدا کنم و دل منو به دست آوردی که نکنه یک وقت نارحت شده باشم  تا رسیدن به مقصد دائم ماما و بابا می گفتی تازه وقتی که رسیدیم خونه مادربزرگ براشون تعریف کردم که تو توی ماشین چیکار کردی بعد تو دوباره پشت سرهم با اون صدای نازت گفتی ماما بابا همه با هم خندیدیم
6 آبان 1391