دلمون تنگه
الان 3 روز شده که باباییرفته به به یک سفر کاری و من و تو با هم دیگه تنها هستیم البته نه خیلی تنها ولی چون بابا جون نیستش تنهاییم دیگه
از وقتی بابایی رفته ماهم کوچ کردیم رفتیم خونه مادرجون اینا و شما هم از خدا خواسته آخه اونجا بهت خیلی خوش میگذرهشبها وقتی میخوایم بخوابیم مکافاتی داریم با تو وروجکبا اینکه همه چراغ های خونه خاموشند ولی تو دائم از این اتاق به اون اتاق می ری
میری پشت در اتاق مادر جون و در میزنی و میگی : مامان- بابا
یعنی واسم در رو باز کنید و وقتی می ری تو باز دوباره میای پیش من برو بیایی داری واسه خودت و بالاخره بعد یک ساعت از این اتاق به اون اتاق رفتن میای پیش منو می خوابی
می دونم تو هم دلت مثل من واسه باباجون تنگ شدهو بابایی هم مطمئنا دلش واسمون تنگ شده و واسه ی تو بیشتر با این زبون شیرینت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی