علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

بهار در پاییز

دندون پزشکی

با خوندن تجربیات دوستان مجازیم خصوصا مامان مبین جون تصمیم گرفتیم تا مرواریدهای کوچولوی گل پسر رو معاینه کنیم و چون من خودمم درد دندون داشتم و باید برای نوبت به کلینیک دندون پزشکی می رفتم فرصت خوبی بود تا  دندون های علی اصغر هم چکابی بشن... توی مسیر دندون پزشکی و زمانی که منتظر بودیم تا نوبتمون بشه در مورد اینکه قراره خانم دکتر چیکار کنه کلی با علی اصغر صحیت کردیم و اونم قول همکاری رو بهمون داد و ما هم قول بستنی پاندا ... تا اینکه صدای منشی خانم دکتر رو شنیدم که داشت ما رو صدا میکرد رفتیم داخل اتاق ... پسرکم روی یونیت نشست و خانم دکتر صندلی رو بالا آورد و از این کار علی اصغر خیلی خوشش اومد بعد دهنش رو باز کرد تا خانم دکتر مهربون...
2 شهريور 1393

تَق تَق

تَق و تَق و تَق صدای جدیدیه که این چند وقت با صدای خنده های تو یکی میشن با تفنگ اسباب بازی که از آقاجون همیشه مهربون هدیه گرفتی همراه با کمی تیر به قول خودت الکی ....اما همین تیرهای الکی صدا میدن و باعث شادی تو میشن بدو ... بدو دنبال خاله ،مادرجون از این اتاق به اون اتاق و صدای خنده ها و قهقه های تو همراه با جیغ های ترس خاله جون و تو از این ترس اونا نهایت لذت رو میبری و به بازی ادامه میدی شکرالله
29 مرداد 1393

شَب های بندگی

شبهای قدر ... که شبهای بندگی و العفو هستش امسال رو هم مثل سال گذشته با هم بودیم ... با یک فرشته پاک و آسمانی همراه با ما قران به سر گذاشتی -هر چند کوتاه- به صحبت های مداح گوش میدادی ، سینه زدی و ... در یکی از شبها وقتی مداح خطاب به خدای مهربون گفت : خدایا ما رو ببخش که مهمونای بدی بودیم توی این ماه تو هم ازمن میپرسی : مامانی اقاهه گفت ما مهمونای بدی بودیم .... چرا مهمونای بدی بودیم؟ مامانی چرا گریه میکنی ... خاله چرا گریه میکنه ... تموم شد دیگه گریه نکن دعا کردی برای شفای بابای الیاس... برای پا درد مادر جون و ... تو بیدار موندی با ما تا خود سحر هر چند که آخرای مراسم کمی بی حوصله شده بودی و ساز رفتن میزدی اما خوب بو...
1 مرداد 1393

وقت های طلایی

یه وقتایی هست که یک حرفهایی زده میشه که شاید دیگه تکرار نشن و چون برای بار اول شنیده میشن جذاب و شیرینند مثل وقتی که: در مورد چیزی که قبلا از من چندین بار پرسیدی و منم چندین بار برات توضیح دادم بازم میپرسی و منم در اون لحظه وقت یا حوصله جواب دوباره ندارم میگم نمیدونم تو بگو چیه ... در جوابم میگی چرا دیشب دونیدی وقتی که لج میکنی و منم به ناچار سرت داد میشکم ... ازم ناراحت میشی و میری یک گوشه میشینی و میگی هیشکی منو دوست نداره وقتی برات خاطره ای یا داستانی رو تعریف میکنم  و تو مشتاق به دونستن ادامه ماجرا هستی و  بعد از هر جمله من میگی بعدشم ... وقتی که داری بازی میکنی و اونم بپر بپر میفتی زمین  منم زو...
24 تير 1393

آقای نجات

با تماشای سی دی انیمیشن اتش نشان ها  بازی هاتم رنگ و بوی اونو گرفته  من: الو آقای آتش نشان خونمون آتیش گرفته .... تو: بله خانوم الان زودی میام آتیشو خاموش میکنم ... بیبو  بیبو کنان میای و با شیلنگ تخیلیت آتیش رو خاموش میکنی من: الو اقای آتش نشان بچم توی آسانسور گیر کرده تو: بیبو بییو  میای و در آنسور رو باز میکنی و بچه تخیلی رو بغلت میکنی و اونو تحویلم میدی ... بیا خانوم اینم بچتون و .... خدایا شکرت   ...
24 تير 1393

ژینب

وقتی میخوای خیلی عشقولانه باشی منو با اسم کوچیکم صدا میزنی ژینب (زینب) ... مامان ژینب ... خیلی دوستت دارم بوسه ای آبدار روی گونه هام میزنی و دوباره ژینب (زینب) ... مامان ژینب ... خیلی دوستت دارم و من میمانم این همه پاکی و صداقتت من هم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی  ... دوستت دارم علی اصغرم خدایا شکرت
18 خرداد 1393

درس

وقتی خرداد میاد همیشه استرس دارم حالا چه امتحان داشته باشم چه نداشته باشم منو به یاد امتحانات مدرسه و دانشگاه میندازه و الان استرس واقعی دارم چون امتحانات دانشگاه نزدیکه فکر میکردم حال که بزرگتر شدی من راحت تر بتونم درسم رو ادامه بدم اما گویا کمی اشتباه فکر میکردم تنها زمان فراغتم برای خودن آخر شب هستش تو و بابایی رو تنها میذارم تا با هم بخوابید و منم میرم توی اتاق تا بخونم اما بابایی از پَسِت بر نمیاد و با دو سه تا قصه هم نمیتونی بخوابی میای توی اتاق پیش من مامان داری چیتار میتنی؟ دارم درس میخونم عزیزم مداد رو از دستم میگیری و میگی : بذار بهت یاد بدم چجوری درس بخونی !!! مداد رو بر میداری و رو جزوه ام رو خط خطی...
18 خرداد 1393