علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

بهار در پاییز

هشتمین مروارید

توی ماه یازدهم هشتمین مروارید از مرواید های گل پسرم سر از لاکش بیرون آورد با این دندون در آوردن پسر عزیزم داره خیلی اذیت میشه خدایا خودت به فرشته کوچولوم کمک کن تا کمتر اذیت بشه - آمین-
26 دی 1391

دوازده... سیزده

باورم نمیشه دیروز وقتی کمی بیشتر به دهان گل پسرم نگاه میکردم متوجه دوتا مروارید دیگه شدم که جوونه زده بودند با این حساب علی اصغر من 4 تا دندون با هم در آورده و چه سختی کشیده عزیز دل مادر ای کاش دندونای دیگه هم به راحتی بیرون بیان تا کوچولوی ناز من کمتر اذیت بشه مثل این 4 تا دندون ...
26 دی 1391

نهمی/ دهمی و یازدهمی

عزیزدل مامان باید منو ببخشی که فراموش کردم وقتی نهمین مرواریدت از صدفش بیرون اومد برات بنویسم  و حالا دهمین و یازدهمین مروارید سر از لاکشون بیرون آوردند و تو برای هر دندون درآوردنی سریع علائم سرماخوردگی پیدا میکنی و باید خشک کننده مصرف کنی و این دیگه به من ثابت شده انشاالله خدای مهربون کمکت کنه و بقیه مرواریدات به راحتی بیرون بیان- آمین- ...
26 دی 1391

خونه ی خودمون

به امید خدا انشاالله تا آخر همین ماه باید کم کم وسایلمون رو جمع کنیم و بریم خونه ی خودمون. یعنی عید امسال خونه خودمون هستیم خونه ای که مال خود خودمون و دیگه نیاز نیست هرسال اسباب کشی کنیم.  حالا دیگه من و علی اصغرم راحت میتونیم توی حیاط واسه خودمون بازی کنیم وای خدایا چقدر کار دارم  که باید انجام بدم خدایا کمکم کن
21 دی 1391

اربعین

چهل روز از غم سنگین حسین و اهل بیتش میگذرد و ما شب اربعین برای مراسم دعا مهمان بابابزرگ بودیم تو مثل دیگر مردها  رفتی و کنار پدرت نشستی و کتاب دعا در دست گرفتی و آنها دعا میخواندند و تو هم میخواندی تو هم میخواستی مانند دیگر مردان میکروفن در دست بگیری و دعا بخونی .... کتاب دعا را باز می کردی و آن را مبوسیدی آن هم چه بوسه ای .... وقتی از تلویزیون مراسم عزاداری و سینه زنی پخش میشه تو هم دست بر سینه میزنی و ادای گریه کردن در میاری  و به من و بابایی هم میگی که سینه بزنید .... الهی مادر به فدای سینه زدن و گریستنت برای حسین شوم دوست دارم حسینی شوی و در رکاب حسین برای همیشه بمانی- آمین- وقتی توی مراسم عزاداری ها اسم حضرت علی اصغر...
16 دی 1391

پدرم ...

روز گذشته بابابزرگ زمانی که توی حمام بوده سرش گیج میره و با سر میفته زمین و .... و متاسفانه دستش میشکنه از دیروز مادرجون و بابایی و عمو درگیر کارهای بیمارستان هستند و ما هم توی خونه نگران بابا بزرگ جون وقتی ما خونه بابا بزرگ بودیم گوشی همراه بابابزرگ توی خونه جا مونده بود و داشت زنگ میخورد و تو چه زیبا فهمیدی که گوشی مال بابا بزرگ هستش و رفتی کنار در راهرو و صدای بابابزرگ زدی ... بابا ..بابا..  ولی خبری از بابابزرگ نبود من و خاله مبهوت این کار تو شدیم و اشک تو چشمام حلقه زد ای خدای بزرگ بابام و بابابزرگ علی اصغر رو به تو سپردم ...
12 دی 1391

رفتن به دکتر

حال پسرم این دو روز خیلی بدتر شده بود دائم سرفه و عطسه و آبریش بینی و دیروز عصر همراه بابابی و آقا جون رفتیم دکتر و برات 3 تا شربت نوشت .ای خدای بزرگ زود حال پسرم رو خوب کن اونو به تو سپردم دیشب هم وقتی خواب بود خیلی اذیت شد گل پسرم دائم سرفه می کرد و منم فقط بالا سرش نشسته بودم و غصه می خوردم فکر کنم واسه خاطر شربتی بود که دکتر داده بود آخه سرفه هاش صدای خلط میداد ولی اون که نمیتونست خلطا رو بریزه بیرون واسه همین همش سرفه میکرد و نتونست راحت بخوابه نه اون و نه من حالا هم دارم توی اداره هستم همش دارم چرت می زنم     ...
6 دی 1391

دلمون تنگه

الان 3 روز شده که بابایی رفته به به یک سفر کاری و  من و تو با هم دیگه تنها هستیم البته نه خیلی تنها ولی چون بابا جون نیستش تنهاییم دیگه  از وقتی بابایی رفته ماهم کوچ کردیم رفتیم خونه مادرجون اینا و شما هم از خدا خواسته آخه اونجا بهت خیلی خوش میگذره شبها وقتی میخوایم بخوابیم مکافاتی داریم با تو وروجک با اینکه همه چراغ های خونه خاموشند ولی تو دائم از این اتاق به اون اتاق می ری میری پشت در اتاق مادر جون و در میزنی و میگی : مامان- بابا     یعنی واسم در رو باز کنید و وقتی می ری تو باز دوباره میای پیش من برو بیایی داری واسه خودت و بالاخره بعد یک ساعت از این اتاق به اون اتاق رفتن میای پیش منو می خوابی   ...
4 دی 1391

باز هم سرما خوردگی

وای خدای من دوباره سرماخوردی از دیشب هم همش آب بینیت میاد و وقتی خوابیده بودی همش تا صبح نق می زدی و گریه می کردی آخه بینی هات کیپ شده بودن و نمیتونستی راحت نفس بکشی با این که بهت شربت سرماخوردگی داده بودم ولی انگار فایده نداره و تو حتما باید ماهی یکبار سرما بخوری و شربت خشک کننده دیگه واقعا خسته شدم نمی دونم واسه چی این طوری شده که تو همش سرما می خوری با این که من خیلی مراقبت هستم مادر جون میگه شاید واسه خاطر دندونات باشه خدایا خودت به کوچولوی من رحم کن و مراقبش باش الان که توی اداره هستم دل توی دلم نیست و تمام ذهن و حواسم پیش تو ، میخوام آخر وقت پاس بگیرم زودتر بیام پیشت   ...
4 دی 1391