علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

بهار در پاییز

سوسك

توي آشپزخونه مشغول كارهاي روزمره بودم كه ناگهان سوسك كوچولويي رو ديدم و جيغم رفت هوا بابايي  هم ميدونه كه جيغ هاي من يعني اينكه سوسك ديدم ... سريع مياد تا سوسك و نابودش كنه و تمام اين ها زير نظر و چشماي علي اصغره چند روز بعد همين اتفاق افتاد ومن ... جيغ كشيدم يهو ديدم علي اصغر با مگس كش به دست اومده جلو و ميگه ... مامان سوسك (همراه با غنچه لبها) از اون روز به بعد هر وقت بابايي ازش ميپرسه مامان وقتي سوسك ميبينه چيكار ميكنه .... ميگه اَ اَ اَ اَ اَ (اداي صداي جيغ منو درمياره) خوب بابايي چيكار ميكنه : ت َ (يعني بابا سوسكو ميزنه) حالا آقا  نقطه ضعف منو ميدونه و گهگاهي منو ميترسونه و ميگه ... مامان سوسك اَ اَ اَ ...
12 تير 1392

آقاي مني

از اونجايي كه خيلي وقته قراره ازت عكس بگيريم بالاخره باباي عزيزم زحمتشو كشيدن و از اقا علي اصغر عكس گرفتند و عكس گرفتن از اين وروجك ها چه سخته!!! اين عكستو خيلي دوست دارم آخه مثل آقاها شدي - پدرعزيزم براي گرفتن عكسهاي زيباتون ممنون-   ...
9 خرداد 1392

مرد کوچک من

 اون قدیما وقتی با بابایی سوار تاکسی میشدیم  همیشه این بابایی بود که کرایه ماشین رو حساب میکرد از وقتی مرد کوچیک خونه ما تو شدی دوباره  اون صحنه ها داره تکرار میشه البته کمی متفاوت تر تا من و تو سوار تاکسی میشیم به من میگی: مامان پول بعد دست کوچولوت رو دراز می کنی و میگی آآ پول  (آقا پول) بنده خدا راننده هم که متوجه نمیشه که تو چی میگی توجهی نمیکنه و تو تا پول به راننده ندی دست بردار نیستی و من به آقای راننده میگم لطفا این پول رو از گل پسرم بگیرید این خیلی خوبه که همیشه یک مرد پشتت هست – کنارت هست خدایا شکرت برای مردهای زندگی ام ...
24 ارديبهشت 1392

روزهای با هم بودن

این دو روز تعطیلی اولین روزهایی بودش توی سال جدید که ما با هم به تفریح می رفتیم یعنی امسال اولین سالی بودش که تو راه می رفتی و لذت میبردی از طبیعت – از بهار زیبا- از کنار هم بودنمون خلاصه این دو روز رو که با هم به خارج از شهر و به طبیعت اطراف رفتیم تو حسابی ذوق می کردی و خوشحال بودی از این که توی بیابون ها خودت می تونی راه بری  و دستت رو هم به هیچ کس ندی توی راه اگر زباله ای رو میدیدی اَه اَه می گفتی و تا چشمت به آب می افتاد اشاره میکردی و میگفتی باب (یعنی آب) و هر حیوانی رو که میدیدی  تقلید صداشو در می آوردی و ......... گاهی هم اینقدر اعتماد به نفست زیاد می شد که از تپه ها هم میخواستی تنها بالا بری و این دو روز ب...
14 فروردين 1392

14 ماه

چهارده ماهگیت مبارک... چهارده ماه گذشت و در این 14 ماه این تو بودی که به زندگیمون روح دادی و طراوتش رو بیشتر کردی این تو بودی که امید به زندگی رو در ما بیشتر کردی این توبودی که تمام فکر و ذهن و زندگیمون شده بودی این تو بودی که هر کجا که می رفتیم خرید اول برای تو بود و بعد خریدهای دیگر این تو بودی و هستی و خواهی بود دوستت دارم در پناه 14 معصوم باشی معصوم کوچک من
2 بهمن 1391

واکسن

 واقعا لحظه ی غم انگیزی بود وقتی خانم دکتر داشت واکسنت رو میزد تو توی بغلم نشسته بودی و من با دستام دستتو گرفته بودم و چشمامو بسته بودم و تو گریه می کردی ولی دیگه خوشبختانه تموم شد اما استرسم به خاطر وزنت بی دلیل نبود وزنت از 2 ماه پیش فقط 350 گرم اضافه شده بود یعنی الان بودی  9 کیلو و 550 با قد 78 و دور سر 47 و اینا همش به خاطر مصرف شربتهای خشک کننده ای بود که مصرف می کردی بعد از اینکه واکسنت رو زدم یک ساعتی باهات خونه موندم تا خیالم راحت بشه و بعدش اومدم اداره  الانم دلم حسابی هواتو کرده جوجه فینگیلی
26 دی 1391

واکسن یک سالگی

الان که دارم برات می نویسم کم کم دارم آماده میشم برای زدن واکسن تو هفته پیش باید میزدی ولی چون شربت آموکسی می خوردی نزدن و قرار بر این هفته و امروز شد استرس زیادی دارم در حلی که از مامانای نی نی سایت پرسیدم و اکثرا گفتند واکسنش موردی نداره ولی بازم استرس دارم شایدم استرسم بیشتر واسه وزنت باشه که فکر می کنم از 2 ماه پیش کمتر شده باشه (خدا نکنه) الان باید تو 10 و 500 باشی ولی توی مهرماه 9کیلو 200 بودی تو اگه الان 10 کیلو باشی من راضیم حالا وقتی بر گردم آنچه در بهداشت گذشت رو می گم خدایا به امید تو  
26 دی 1391

دغدغه های جشن تولد

این روزا با اینکه قراره جشن تولد ساده ای واست بگیرم ولی خیلی سرم شلوغه دست باباییت درد نکنه آخه داره خیلی کمکم میکنه دو روزه که هر روزش رو می ریم خرید وسایل تولد و شام و سفارش کیک و شیرینی شام قرار شده که ساندیوچ نون تست با سالاد اولیه بدیم و قراره خاله آسیه و خاله زینب و عمه وحیده بیان کمکم توی تزیین اتاق و درست کردن غذاها انشاالله واسشون جبران کنم خدایا کمک کن تا تولد پسری به خوبی و خوشی برگزار بشه - آمین-      
26 دی 1391

اولین تولد

بالاخره تولد یکسالگی پسر گلم به خیری و خوشی برگزارشد یک تولد کوچولو و ساده به من که خیلی خوش گذشت از همین جا از خاله آسیه و عمه وحیده و خاله زینب(زن عمو) واسه کمک کردن به من ازشون تشکر میکنم ولی تو پسرکوچولوی من کمی خسته شدی و آخرا همش نق میزدی این چند روزکه فرصت نکردم عکساتو اماده کنم انشالله سرفرصت حتما میذارمش- ببخشید که مامان تنیلی داری-      
26 دی 1391