علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

بهار در پاییز

3 سالگی

تولد امسال رو مثل هر ساله زودتر  گرفتیم چون مصادف با محرم میشد ... تصمیم بر عید غدیر شد که هم تعطیل بود و هم فرصت بسیار خوبی برای دور هم بودنمان بود و دیگر اینکه  عید قربان گوسفند قربونی کردیم به نیت سلامتی و قرار شد عید غدیر هم تولد داشته باشیم و هم دعوتی قربونی یعنی با یک تیر چند نشون بزنیم امسال تو هم با ذوق و شوقت دست کمکمان بودی ... با کمک خاله جون و عموجون بادکنکها رو باد کردیم و خونه رو تزئیین کردیم کیک تولد 3 سالگیت دست پخت خودم بود ... 2 تا کیک ... شکلاتی و ساده  ... به نظر خوب میومد و تعریف مهمونها هم از کیک این رو تاییدش کرد و صبح روز عید بنا به رسم هر ساله قرار بر دیدن خانواده های سید بود .. قرار بر این...
6 آبان 1393

توت

توت خوردی برای اولین بار توی این 2 سال و نیم زندگیت اما بهت نساخت و مریض شدی سخت هم مریض شدی – اسهال و استفراغ- به همراه دل درد به محض خوردن هر غذایی به قول خودت اسففاغ میکردی و از این حالتت می ترسیدی دل درد داشتی... آی شیکمم بعد از 2 بار مراجعه به دکتر خوردن آنتی بیوتیک و پودر و ... میلت به غذا کم شده بود به محض دیدن قاشق غذا دهنت قفل میشد و با هیچ کلید و ترفندی باز نمیشد می گفتی: میتسم اگه غذا بخولم غذاها بیاد بیهون از دهنم اسففاغ کنم توی این چند روز حسابی لاغر شدی دیگه گوشتی به تنت نمونده بهت میگم بیا با هم دعا کنیم : خدایا علی اصغرم خوب بشه ... شکمش خوب بشه شکم مامانی درد بگیره اگه شکم شما درد بگیره چیتار...
13 خرداد 1393

خیاط باشی

هر چه میبینی و میشنوی سریع به خاطرت میماند و من ... حیرت زده ی آن حافظه ات می شوم صندلی سبز کوچولوت  رو آوردی با یک تیکه کاغذ کاغذ رو از زیر پایه صندلی رد میکنی می پسرم : علی اصغر داری چیکار میکنی جواب میدی : دارم خیاطی میکنم خیاطی!!  از کجا یاد گرفتی ... از عمه هَباب (عمه رباب) درست مثل عمه جون که خیاطی میکنه تو اون کاغذ رو از زیر پایه های صندلیت که توی ذهنت برای خودت چرخ خیاطی ساختی رد میکنی شکرا لله
20 اسفند 1392

هیشکس نیست

 من توی آشپزخونه ام و تو مشغول بازی یهویی صدا بلند میشه کمک ... کمک میام ببینم چی شده که ... بله آقا بین مبلا گیر افتاده میدونم که میتونی خودتو نجات بدی ... ایستادمو نگات میکنم کمی تقلا میکنی ... اما انگار نمیتونی باز هم صدا میزنی... کمک ... کمک ... هیشکس نیست کمکم کنه با شنیدن این کلمه بدو بدو میام بغلت میکنم و از بین مبل ها نجاتت میدم بوسه بارونت میکنم   علی اصغرم تو همه منی تو ... همه کسمی ... دوستت دارم خدایا همه کس ترین زندگیم را به تو می سپارم ...
20 اسفند 1392

من ناراحتم

وقتی غذا تو کامل نمیخوری یا اصلا نمیخوری خیلی ازت ناراخت میشم و بهت میگم من خیلی ناراحتم چون علی اصغر غذا نخورده .... بعدش میای پیشم و میگی : مامان ناراحت نباش من شمار رو دوست دارم حالا خودت داری بازی میکنی با اتوبوست ... میای پیش بابایی و میگی : من ناراحتم چرا بابایی ناراحتی با حالت واقعا نارارحت میگی : آخه اتوبوسم غذا نمیخوره من نارارحت شدم بابایی هم به اتوبوس میگه : آقای اتوبوس لطفا غذا بخور تا علی اصغر خوشحال بشه حالا مثلا اتوبوس غذا می خوره و علی اصغر خوشحاله خوب ناقلای من... چه میشه تو هم مثل اتوبوست غذا بخوری تا من خوشحال بشم این وضع غذا خوردن و نخوردنت واقعا ناراحت کننده است خدایا شکرت ...
3 اسفند 1392

من گناه دالم

یه وقتایی هست که من یا بابایی حوصله بازی نداریم اما امان از زبون تو که نمیذاره ... مامانی با من بازی کن ... آخه من گناه دالم مامانی بیدار شو خورشید خانوم اومده ... من گناه دالم و ... آخه فرشته پاک و مهربونم تو گناهت کجا بود تو تنها گناهت اینکه پسر منی و منم خیلی خیلی .. عاشقتم خدایا منو ببخش ... من گناه  دارم ...
21 دی 1392

یلدا

25 ماهگیت مبارک شب یلدا امسال که مصادف شد با 25 ماهگیت علاوه بر جشن شب یلدا یک جشن کوچولوی دیگه هم داشتیم اونم این که گل پسرم الان قریب به 30 روزه که خیلی خیلی کم پوشک میشه یعنی فقط شبها موقع خواب که اونم انشاالله به همین زودی زود ازش خداحافظی میکنیم زودتر از اینها میخواستم شروع کنم اما کمی میترسیدم به نظرم خیلی سخت میومد و واقعا هم سخته اما خدا رو شکر پسرم با من همراهه ... مثل همیشه روزها با کمک مادرجون دیگه علی اصغرم پوشک نیست هر 20 یا 30 دقیقه ... صدام میزنی ... مامانی بریم دستشویی هر چند در این بین ممکن است گاهی فراموشمان شود و فراموشش شود ... اما باید این چند وقت خودمان را صبور تر بگیریم نفسی راست کنیم که فرزندم...
3 دی 1392

دو سال گذشت ...

خ یلی زود گذشت... دیگه از اون کوچولوی ، تپل مامان خبری نیست .. همونی که وقتی گرسنه اش می شد،  بی صبرانه منتظر خوردن شیر می شدو حتی توی تاریکی شب هم، میمکید و میخورد... همونی که وقتی شیر میخورد یک طوری نگاهت میکرد که با همه نگاه های عالم فرق داشت... همونی که وقتی بغلش میکردی بهت لبخند میزد و نگاهت میکرد دیگه از آروزهای  من و بابایی که کی میخواد بیشینه ، کی میخواد چهار دست و  پا راه بره ، کی راه میره و هزار آرزوی کوچولوی  دیگه خبری نیست... آرزو هامون هم با بزرگ شدنش بزرگتر شدند   دوسال میشه که زندگیمون با حضور یک فرشته، بهشتی شده  ... دو سال میشه که اوقاتمون ، تمام شب و روزمون با حضورش پر میشه ... و...
2 آذر 1392