علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

بهار در پاییز

عصب کشی

از اونجایی که خانم دکتر رادیوگرافی رو قبل از عصب کشی تجویز کرده بود رفتیم برای گرفتن عکس از دوندونای کوچولوت ... که متاسفانه اینجا خیلی اذیت شدی و نمیتونستی فایل رو توی دهن نگه داری و مجبور شدیم عکس OPG بگیریم که از این نمونه عکس گرفتن خیلی خوشت اومده بود روز بعد رفتیم دندونپزشکی تو مثل یک قهرمان روی یونیت نشستی و من روی صندلی توی اتاق اما دل توی دلم نبود دائم ذکر و صلوات میفرستادم که نکنه یک وقت اذیت بشی ... درد داشته باشی ... نتونی تحمل بکنی اما تو یک قهرمان به تمام معنا بودی ... همکاری فوق العاده ای داشتی خانم دکتر هم واقعا مهربون بودش و میدونست چطور باید با بچه ها برخورد کرد هر کاری که میخواست روی دندونت ...
20 مرداد 1394

آزمایش

چند وقتی بود که دائم از دل درد شکایت می کردی واسه همین بعد از معاینه خانم دکتر قرار شد یک چکاب کامل بشب و واست آزمایش نوشت تقریبا نیمه های ماه مبارک رمضون بود که بعد از اداره با بابایی رفتیم به سمت آزمایشگاه اولش فکر میکردم موقع خون گرفتن اذیت بشی و گریه کنی بهت گفتم میخوام ازت خون بگیریم اصلا ببینیم خونت چه رنگیه !! نکنه آبی باشه ... و تو که عاشق رنگ قرمز ... نه من دوست دارم خونم قرمز باشه و کمی کشتاق بودی تا زودتر ببینی رنگ خونت چه رنگیه!! حتی خانم دکتر که خون میگرفت واسه این که تو نترسی بهت گفت رو تو بکن به اون سمت تا نبینی سوزن تو دستت میکنن ... ولی تو گفتی میخوام ببینم خونم چه رنگیه ... در هر صورت چون خود من هم نمیدوستم که تو چ...
15 تير 1394

10 ستاره

استقلالی دیگر از وقتی تخت خوابت رو به وسایل اتاقت اضافه کردیم قرارمون بر این شد تا از این به بعد تنها توی اتاقت بخوابی تو خیلی مشتاق بودی برای خوابیدن روز تخت خودت ... اتاق خودت اما در ابتدا کمی سخت بود این جدایی ... و این جدایی علاوه بر تو بیشتر برای من سخت بود ... سخت بود بعد از سه سال که کنارم میخوابیدی و من صدای نفس هات ، صدای قلبت رو با تمام وجود حس میکردم حالا قراره از کنارم دور بشی برای خوابیدن توی اتاق جایزه تعیین کردیم ... قرار شد هر شب که توی اتاقت بخوابی یک ستاره بالای تختت بذاریم و هر وقت این ستاره ها به 10 تا رسید بریم فروشگاه و به سلیقه خودت یک اسباب بازی  واست بخریم و تو مشتاق تر برای خوابیدن میشدی شب...
29 ارديبهشت 1394

روز پدر و پسر

تقریبا یک هفته ای قبل از روز پدر من و تو با هم برنامه میچیدیم برای روز پدر... برای خرید هدیه و یک روز از هفته را  به خرید هدیه اختصاص دادیم برای پدرها... پدر تو ... پدر من... پدر باباجون و تو در ان روز با اونکه خیلی خسته کننده بود اما همراهم بودی به پا بودی و تمام بازار و خیابان های اطرافش را با من پیاده اومدی در این روزهای قبل از روز پدر تو میگفتی وقتی روز پدر بشه ... روز پسر هم هست باید واسه من هم هدیه بخری تصمیم داشتم بخرم اما درگیر روزمرگیهایم شدم و یادم رفت تا این که روز پدر شد هدیه ای که برای آقاجون تدارک دیده بودیم رو به تو دادم و با هم برای دست بوسی و تبریک عید راهی شدیم ... بعد از دادن هدیه به آقا جون منتظر بو...
29 ارديبهشت 1394

دل تنگی

مادر جون زهرا و خاله جون با هم رفتند مسافرت و ما تنهایی موندیم از اونجایی که دلبستگی زیادی به مادرجون و آقا جون داری دل تنگشون شدی و روز و شب میپرسی پس مادر جون دیگه (دیگه : نام مستعاری از طرف تو برای مادر جون و آقاجون) کی میان ... چقدر دیر میان من دلم براشون تنگ شده روزی هم که قرار بود من و بابایی بیایم اداره ... قرار شد بری خونه مادرجون حاجی اولش دلت نمیخواست که بری اما وقتی فهمیدی که بچه های عمه جون هم اونجا هستند راضی به رفتن شدی خدا رو شکر برای صبوریت
6 فروردين 1394

الله ... محمد ... علی

با آقاجون کشتی میگیرید .... آقا جون میفته روی زمین و بعد مثلا توی میفتی زمین یاد گرفتی از مادر جون مهربون این سه کلمه مبارک رو  الله ... محمد ... علی با گفتن این سه کلمه  آقا جون رو شکست میدی و تو پیروز این نبرد میشی ماشااله   این کشتی گرفتن روزها با آقا جون مهربون هستش و شب ها با بابایی جون و من هم جز تماشاگران و تشویق کننده ها هستم ...
28 اسفند 1393

آخر سال ...

اسفند که میاد بوی خونه تکونی و لباس عید و سفره هفت سین هم همراهشه از وقتی 2 نفره هامون شده 3 نفر و به لیست خرید هامون یک فرشته کوچولو اضافه شده سال جدید رو بیشتر دوست دارم چون هرسال جدیدی که میشه این فرشته کوچولوی ما بزرگ تر میشه و  امسال دیگه از اون خریدهای کوچولو موچولو خبری نیست و خرید هامون بزرگ تر شدند... آقایی تر شدند ... امسال وقتی برای خرید لباس های عید به بازار می رفتیم تا لباس بخریم تو خیلی جدی مثل همیشه از خرید امتناع می کردی....  من لباس نمیخوام من که لباس دارم دیگه نمیخوام ... هرسال الحمدالله و شکر خدا بزرگتر از سال قبل ... این خوشحالم میکنه و تو رو خوشحال تر که دوست داری خیلی زود بزرگ بشی امسال یکی سین ویژ...
20 اسفند 1393

خاطره

بعد از 3 سال بالاخره فرصتی پیش اومد تا عکسهای قدیمیت رو تفکیک کنم برای چاپ توی آلبوم وقتی عکسهای کوچلوییت رو نیگاه میکنم اینقده ذوق میکنم و قربون صدقه ات میرم و فشارت میدم که خودت به خودت حسودیت میشه جلوی دهن منو میگری و خودت میگی الهی قربون علی اصغر برم من میگم وای چقدر خوشکل بودی ... چقدر ناز بودی ... چقدر تپل بودی... ناراحت میشی میگی یع نی الان خوشکل نیستم و باز من بیشتر فشارت میدم چقدر خوبه که این همه عکس داریم ... چقدر خوبه که از اولین لحظه و ساعت تولدت تا همین الان عکس و خاطره داریم و این خاطره هاست که میمونه و خنده رو به لبهامون هدیه میده ... خاطراتی که تو به وجود آورنده اش هستی ... تویی که لحظه لحظه ات شادی و خاطره است ...
25 بهمن 1393

روضه

بعد از ایام تاسوعا و عاشورا مراسم روضه خوانی خونه مادر جون برگزار شد و مهمانان زیادی رو توی این چند روزپذیرا بودیم توی این چند روز عزاداری برای آقا یکی از دعاهای همه دعا برای شفای دایی کوچیکه بود... بابای الیاس بعضی از روزها هم نه نه جون و گاهی هم خود الیاس جون با مامانش مهمونمون بودند توی یکی از این روزها که نه نه اومده بودند و داشتند گریه می کردند ... با اینکه مشغول بازی با دوستات بودی اما اومدی و جلوی جمع به نه نه گفتی نه نه گریه نکن امام حسین (ع) بابای الیاس رو شفا میده ... و جمع همه آمین گوی این جمله رو روزی که خود الیاس هم اومده بود و معرفیش کردیم تا برای شفای باباش دعا کنند رو تکرار کردی و رو به جمع به همه گفتی امام حسین م...
24 آبان 1393