دلت آروم شد
بالاخره فرصتی طلایی مهیا شد و اومدی اداره
قبل تر ها هم اومده بودی اما کوچولو بودی و چیزی یادت نمونده
اومدی و به همه اتاقها سرک کشیدی ... از همه جا سر در آوردی و من بجای کار همش دنبال شما می دوویدم
وقتی صفحه نمایش مانیتورم رو دیدی که عکس تو پس زمینه شه ... اینقده ذوق کردی که هر کس ازت میپرسید این کیه ؟ میگفتی این منم علی اصغر
یه چیزایی هم بودند که برات تازگی داشت مثل پرینتر که چطور میشه کاغذ از توش درمیاد ... زودی هم یاد گرفتی که باید کدوم دکمه رو شفار بدی به قول خودت تا کاغذ بیاد بیرون
حالا از وقتی که محیط اداره رو دیدی دلت آروم شده ... حالا میدونی اداره کجاست و من چیکار میکنم ... دیگه الحمدالله از گریه ها و بهانه های صبحگاهی خبری نیست
خدایا خوبم امید زندگیم را به تو میسپارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی