علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

با تمیزی

یکی از عادتها بسیار حسنه و خوبی که داری اینه شبها مسواکت رو فراموش نمیکنی اگر شبی زودتر بخوابی و نتونی مسواک بزنی روز بعد همش نگرانی و میگی که ما مانی بیا دندونامو نگاه کن ببین میکروبه با دندونم چیکار کرده من مسواک نزدم البته گاهی اوقات بازیت هم میگیره و ما باید حصولمون رو چندصد برابر کنیم تا بیای مسواک رو بزنی گاهی هم دیگه طاقتم طاق میشه و میگم خوب دیگه مسواکت نمیزنم اما وقتی میری برای خواب از نگرانی خوابت نمیبره و دوباره مجبورم میکنی تا دندونات رو مسواک بزنمو به قول خودت با تمیزی بخوابی نه با میکروب پسرک تمیز من الهی که همیشه تنت سالم باشه شکرالله ... شکرالله ...
11 آذر 1393

روضه

بعد از ایام تاسوعا و عاشورا مراسم روضه خوانی خونه مادر جون برگزار شد و مهمانان زیادی رو توی این چند روزپذیرا بودیم توی این چند روز عزاداری برای آقا یکی از دعاهای همه دعا برای شفای دایی کوچیکه بود... بابای الیاس بعضی از روزها هم نه نه جون و گاهی هم خود الیاس جون با مامانش مهمونمون بودند توی یکی از این روزها که نه نه اومده بودند و داشتند گریه می کردند ... با اینکه مشغول بازی با دوستات بودی اما اومدی و جلوی جمع به نه نه گفتی نه نه گریه نکن امام حسین (ع) بابای الیاس رو شفا میده ... و جمع همه آمین گوی این جمله رو روزی که خود الیاس هم اومده بود و معرفیش کردیم تا برای شفای باباش دعا کنند رو تکرار کردی و رو به جمع به همه گفتی امام حسین م...
24 آبان 1393

سرما خوردم منو بوس نکنید

چند روز بعد از رفتن به دکتر و شروع دارو ها خونه هر کسی که میریم و یا هر کسی رو که می بینیم قبل از سلام این جمله رو میگی من سرما خوردم منو بوس نکنید مثلا یکی از آشناها بهت گفت خوب نون میخوردی واسه چی  سرما رو خوردی!! نون هم میخورم ولی بازم سرما خوردم خدا نگهدارت باشه نمکی من ...
24 آبان 1393

من مریضم

پاییزه ... فصل سرما خوردگی و آنفولانزا کمی خود درمانی کردیم اما جواب نداد ... راهی دکتر شدیم ...خانم دکتر مهربون... بعد از سلام و احوالپرسی ... سلام آقا حالت خوبه؟ نه مریضم چی شده؟ سرما خوردم بعد از اینکه معاینه ایشون تموم شد ... مثل همیشه خانم دکتر شروع به تجویز میوه ها، غذا ها و جوشوندنی های خونگی شدند و بهت می گفتند که چه میوه هایی بخوری مثلا سیب ، پرتقال و خودت همراهی میکردیشون لیمو شیرین بخورم ...  ولی من لیمو میخورم بازم مریضم خوب ایرادی نداره بازم بخور، غذاهاتو هم باید خوب بخوری مثلا سوپ بخوری... مامانم سوپ درست نمیکنه ... چرا الان که بری خونه مامان جون برات یک سوپ خوشمره درست میکنه خانم دکتر هم که عشق خوش و ب...
19 آبان 1393

محرم

محرم اومد ... محرم دوست داشتنی  ... حسین (ع)... عباس (ع) ... علی اصغر (ع) محرم امسال میری  هیات ... با بابایی ... پدر و پسر ... با شروع محرم و تعریف هایی که از این ماه برات کردیم خواستی که برات زنجیر بخریم و خریدیم و حالا تویی و عشق زنجیر زدن توی هیات با لباس مشکی... منتظری که هیات ها راه میافتند ... 6 محرم باهم رفتیم همایش شیرخوارگان ... همایش مادر و بچه فرقی نمیکنه شیرخواره داشته باشی یا نه ... توی مراسم با بردن نامه حضرت عل اصغر (ع) ... میگفتی دارن منو صدا میزنه ... داره منو میگه ... میگه علی اصغر، با زنجیر هم اومده بودی تا اونجا هم زنجیر بزنی این زنجیر شده رفیقت ... هرجایی که میریم همراهته ... حالا چه هیات بریم یا ...
11 آبان 1393

3 سالگی

تولد امسال رو مثل هر ساله زودتر  گرفتیم چون مصادف با محرم میشد ... تصمیم بر عید غدیر شد که هم تعطیل بود و هم فرصت بسیار خوبی برای دور هم بودنمان بود و دیگر اینکه  عید قربان گوسفند قربونی کردیم به نیت سلامتی و قرار شد عید غدیر هم تولد داشته باشیم و هم دعوتی قربونی یعنی با یک تیر چند نشون بزنیم امسال تو هم با ذوق و شوقت دست کمکمان بودی ... با کمک خاله جون و عموجون بادکنکها رو باد کردیم و خونه رو تزئیین کردیم کیک تولد 3 سالگیت دست پخت خودم بود ... 2 تا کیک ... شکلاتی و ساده  ... به نظر خوب میومد و تعریف مهمونها هم از کیک این رو تاییدش کرد و صبح روز عید بنا به رسم هر ساله قرار بر دیدن خانواده های سید بود .. قرار بر این...
6 آبان 1393

شاعر كوچولو

شعر میگویی از خودت ... شاعر شده ای حتی شعرهایی که برات میخونیم رو هم خودت تغییرش می دهدی مثلا شهر هواپیما رو میخونی هواپیما قشنگه                   تو آسمون پرواز میکنه هواپیما بمب داره                با دشمنا میجنگه میخواد بچه های غزه رو نجات بده و ... عزیز دلم ... پسر با احساسم دوستت دارم ... شکر خدا برای بودنت ...
6 آبان 1393

خاطره ای بد

با اینکه ذوق و شوق  فراوون برای رفتن به مهد و بازی با دوستای جدید داشتی اما اون روز طوری دیگه ای گذشت... صبح زود بیدارت کردم و مختصر صبحونه ای با هم خوردیم و کیف مهد رو با هم  آماده کردیم و راهی شدیم همراه مادرجون و آقا جون و بابایی مهربون وقتی رسیدیم خیلی خوشحال بودی و بازی میکردی منم کمی پیشت موندم و رفتیم با بابایی به اداره ... قرار شد مادر جون هم کمی اونجا بمونند و بعدش برن خونه هنوز یک ساعتی از اومدنم نگذشته بود که از مهد بهم زنگ زدن که علی اصغر جون خیلی بی تابی میکنه و شما زودی بیاین اینجا من دیگه اون لحظه نمیدونم خودمو چه جور رسوندم به مهد وقتی رسیدم صدای گریه هاتو که میشنیدم دیگه پاهام شل شده بود اومدم کنارت و ب...
19 مهر 1393