علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

آزمایش

چند وقتی بود که دائم از دل درد شکایت می کردی واسه همین بعد از معاینه خانم دکتر قرار شد یک چکاب کامل بشب و واست آزمایش نوشت تقریبا نیمه های ماه مبارک رمضون بود که بعد از اداره با بابایی رفتیم به سمت آزمایشگاه اولش فکر میکردم موقع خون گرفتن اذیت بشی و گریه کنی بهت گفتم میخوام ازت خون بگیریم اصلا ببینیم خونت چه رنگیه !! نکنه آبی باشه ... و تو که عاشق رنگ قرمز ... نه من دوست دارم خونم قرمز باشه و کمی کشتاق بودی تا زودتر ببینی رنگ خونت چه رنگیه!! حتی خانم دکتر که خون میگرفت واسه این که تو نترسی بهت گفت رو تو بکن به اون سمت تا نبینی سوزن تو دستت میکنن ... ولی تو گفتی میخوام ببینم خونم چه رنگیه ... در هر صورت چون خود من هم نمیدوستم که تو چ...
15 تير 1394

تولد طاها جون

شب اول ماه مبارك مصادف بود با تولد پسر عمو ابوالفضل ...محمد طاها جون ... بعد از صرف افطاري كيك تولد رو آوردن و با شعر تولدت مبارك جشن تولد شروع شد اين اولين باري بود كه تو قبل كردي تا كلاه تولد سرت باشه ... واقعا جاي تعجب داشت هرچند محمدطاها جون خودش انگاري خيلي موافق با تولد نبود آخه همش بغل بابايبش بود اما برعكس تو همچين جلوي ميز و كيك مي اومدي كه اگه كسي نميدونست فكر ميكرد تولد تو هستش هديه اي كه واسه طاها جون خريده بوديم اولين هديه اي بودكه باز شد چون تو دائم كادو رو مي آوردي جلو تا اول اينو باز كنيد... كادو يك هواپيماي موزيكال قشنگ بود خوشبختانه محمد طاها جون هم از هديه ات خوشش اومده بود و بعد از مراسم با هواپيماش كلي باز...
28 خرداد 1394

تولد باباجون

24 خرداد ... يكي ديگه از بهترين روزهاي خداوند... تولد عزيز زندگيم خرداد امسال توي اوج امتحاناتم بود ... دلم مخواست بهترين تولد رو واسش بگيرم اما نشد ... چون وقتم خيلي كم بود ...خيلي صبح اون روز بعد از امتحانم رفتم يك هديه ناقابل با عطري خاطره انگيز خريدم... يك ادكلن قرار شد عصري برم براي خريد كيك برم ... اما تو خوابيدي و دير بيدار شدي با اينكه وقتم كم بود كمتر هم شده بود چون دلم ميخواست وقتي بابايي از كار مياد غافلگيرش كنم بيدارت كردم و زودي با هم راهي شيريني فروشي براي خريد كيك شديم توي راه برگشت كه همزمان شده بود با تايم رسيدن بابايي به خونه ... بهت گفتم علي اصغرم الانه كه بابايي از پشت سر بهمون برسه ...كه همين طور هم شد بابايي...
24 خرداد 1394

دیدار با آتش نشانها

از بس که سی دی آتش نشان رو نگاه میکنی دیگه سی دی جواب کرده و نشون نمیده با آقا جون راهی شدی تا بری پیش عموی کوثر جون که توی اداره آتش نشان ها کار میکنه ... تا سی دی جدید ازش بگیری متاسفانه طبق معمول من نبودم اما شنیدم از مادر جون و آقاجون که تو چه مشتاق دیدنشون بودی رفتی به اداره شون و شعرهایی که از روی همون سی دی ها یاد گرفته بودی و شعرهای دیگه رو واسه آتش نشان ها خوندی ... و آتش نشان های مهربون علاوه بر سی دی دو تا کتاب 125 و 115 رو بهت هدیه دادن وقتی من از اداره اومدم واسم تعریف کردی من رفتم اداره اتش نشان ها ... واسه رئیسشون و همکاراشون شعر خوندم ... به من کتاب جایزه دادن... کتابهاتو آوردی و تمومش رو همون لحظه ازم خواستی ت...
29 ارديبهشت 1394

10 ستاره

استقلالی دیگر از وقتی تخت خوابت رو به وسایل اتاقت اضافه کردیم قرارمون بر این شد تا از این به بعد تنها توی اتاقت بخوابی تو خیلی مشتاق بودی برای خوابیدن روز تخت خودت ... اتاق خودت اما در ابتدا کمی سخت بود این جدایی ... و این جدایی علاوه بر تو بیشتر برای من سخت بود ... سخت بود بعد از سه سال که کنارم میخوابیدی و من صدای نفس هات ، صدای قلبت رو با تمام وجود حس میکردم حالا قراره از کنارم دور بشی برای خوابیدن توی اتاق جایزه تعیین کردیم ... قرار شد هر شب که توی اتاقت بخوابی یک ستاره بالای تختت بذاریم و هر وقت این ستاره ها به 10 تا رسید بریم فروشگاه و به سلیقه خودت یک اسباب بازی  واست بخریم و تو مشتاق تر برای خوابیدن میشدی شب...
29 ارديبهشت 1394

روز پدر و پسر

تقریبا یک هفته ای قبل از روز پدر من و تو با هم برنامه میچیدیم برای روز پدر... برای خرید هدیه و یک روز از هفته را  به خرید هدیه اختصاص دادیم برای پدرها... پدر تو ... پدر من... پدر باباجون و تو در ان روز با اونکه خیلی خسته کننده بود اما همراهم بودی به پا بودی و تمام بازار و خیابان های اطرافش را با من پیاده اومدی در این روزهای قبل از روز پدر تو میگفتی وقتی روز پدر بشه ... روز پسر هم هست باید واسه من هم هدیه بخری تصمیم داشتم بخرم اما درگیر روزمرگیهایم شدم و یادم رفت تا این که روز پدر شد هدیه ای که برای آقاجون تدارک دیده بودیم رو به تو دادم و با هم برای دست بوسی و تبریک عید راهی شدیم ... بعد از دادن هدیه به آقا جون منتظر بو...
29 ارديبهشت 1394

دل تنگی

مادر جون زهرا و خاله جون با هم رفتند مسافرت و ما تنهایی موندیم از اونجایی که دلبستگی زیادی به مادرجون و آقا جون داری دل تنگشون شدی و روز و شب میپرسی پس مادر جون دیگه (دیگه : نام مستعاری از طرف تو برای مادر جون و آقاجون) کی میان ... چقدر دیر میان من دلم براشون تنگ شده روزی هم که قرار بود من و بابایی بیایم اداره ... قرار شد بری خونه مادرجون حاجی اولش دلت نمیخواست که بری اما وقتی فهمیدی که بچه های عمه جون هم اونجا هستند راضی به رفتن شدی خدا رو شکر برای صبوریت
6 فروردين 1394

بی خطر

از اونجایی که عاشق آتش نشان ها هستی ...دوست داری در آینده  آتش نشان بشی میگم علی اصغرم من دوست ندارم تو آتش نشان باشی آخه خطرناکه ... آتیش داره ... خدای نکرده میسوزی و من خیلی ناراحت میشم با اعتماد به نفس کامل میگی : مامانی من آتش نشان بشم که نمیرم تو آتیش من میخوام رئیس آتش نشان ها بشم هر جا آتیش بگیره به همکارام میگم که برن آتیشا رو خاموش کنند ... این طوری دیگه خطرناک نیست  
6 فروردين 1394