علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

بهار در پاییز

اورناس

درگیری های روزمره مون کم بود که دانشگاه رفتن منم بهش اضافه شد خیلی دل دل کردم که برم یا نرم بعد از وقفه ای 6 ساله و هر سال ثبت نام و  قبولی توی دانشگاه و انصراف بالاخره با کمک و همفکری دوستان و همکاران و علی الخصوص بابایی تصمیم به رفتن گرفتم این دل دل کردنم هم فقط و فقط به خاطر تو بود تویی که من بی تو هیچم یکی از دلایل رفتنم هم فقط و فقط واسه خاطر خودت بود واسه خاطر آینده ات ... به عبارتی هر کاری که میکنم به خاطر تو کمی بیشتر از قبل سرم شلوغ تر شده و فرصت با تو بودنم کمتر ...ولی سعی میکنم وقتی که میام برات سنگ تموم بذارم ... امیدوارم ببخشیم تو هم خوب میدونی من کجا میرم و اونجا چیکار میکنم وقتی میرم دانشگاه ... اگر کسی ...
13 ارديبهشت 1393

دلت آروم شد

بالاخره فرصتی طلایی مهیا شد و اومدی اداره قبل تر ها هم اومده بودی اما کوچولو بودی و چیزی یادت نمونده اومدی و به همه اتاقها سرک کشیدی ... از همه جا سر در آوردی و من بجای کار همش دنبال شما می دوویدم وقتی صفحه نمایش مانیتورم رو دیدی  که عکس تو پس زمینه شه ... اینقده ذوق کردی که هر کس ازت میپرسید این کیه ؟ میگفتی این منم علی اصغر یه چیزایی هم بودند که برات تازگی داشت مثل پرینتر که چطور میشه کاغذ از توش درمیاد ... زودی هم یاد گرفتی که باید کدوم دکمه رو شفار بدی به قول خودت تا کاغذ بیاد بیرون حالا از وقتی که محیط اداره رو دیدی دلت آروم شده ... حالا میدونی اداره کجاست و من چیکار میکنم ... دیگه الحمدالله از گریه ها و بهانه های صبحگاهی...
9 ارديبهشت 1393

نوروز

یا مقلب القلوب امسال هم به لطف خدای مهربون سالی خوب رو شروع کردیم امسال تو تازه کمی از معنی عید رو فهمیده بودی و همش انتظار لحظه تحویل سال و عید شدن رو میکشیدی مامان کی عید میشه ... عید میشه چیکا میکنن تا اینکه لحظه تحویل سال شد و باهم دست به دعا برداشتیم و برای همگان دعا کردیم روزهای اول تعطیلات اختصاص داشت به دید و بازدیدهای فامیلی و در نهایت سفری چهار روزه برای پابوسی امام مهربانی ها علی بن موسی الرضا(ع) همراه مادرجون و آقاجون حاجی هیچ جای مشهد را به حرمش عوض نمیکردی و حرم تنها برایت مشهد بود بریم مشهد پیش امام رضا(ع) و حرم برایت جذابیت خاصی داشت دوستان زیادی پیدا میکردی ...بارها و بارها پله برقی سوار شدی رفتی ب...
25 فروردين 1393

بهار

فروردین رو عاشقم نه تنها به خاطر نو شدن سال و  اومدن بهار و رویش گل و بنفشه ... چون این بهار بود که مژده مادر شدنم رو آورده بود  و خدای مهربون من و لایق مادر شدن دونسته بود و من یک حس نو و جدید توی وجودم احساس می کردم بهار سه سال پیش با همه بهار های عمرم فرق داشت  ... چون منم بهاری شده بودم و امسال سومین بهاریه که شکوفه زندگیم باهامون هست و زندگیمون رو  بهاری کرده هر بهار که میاد دلم هوایی میشه بیاد بهارهای پیشین به یاد بهار اولی که  توی دلم بودی .... به یاد بهار دومی که لباسهای نقلی و کوچولوت رو با ذوق و شوق فراوان تنت میکردم و همراهمون بودی توی هر مهمونی و دید و بازدید... و این هم از بهار سومی  ...
26 اسفند 1392

تَنده

میریم خرید لباس و کفش برای سال جدید وارد مغازه میشیم ... میدونی برای چه کاری اومدیم همراه بابا جون لباسها رو نگاه میکنیم و به سلیقه خودمون یک رنگ رو بر میداریم برا پرو اما هنوز لباسو تنت نکردیم ... با صدای بلند میگی اینا برا من تنده (تنگه) من لباس دارم ... لباس نمیخوام اما هر طور شده لباسو تنت میکنم و سراپاتو برانداز میکنم وای خدای من چقدر آقا شدی انگاری همین دیروز بود که بلوز و شلوار دو ، سه وجبی برات میگرفتیم حالا قد کشیدی و بزرگ شدی .... چقدر زود گذشت مغازه بعدی برای خرید کفش میریم با قد کشیدنت و بزرگ شدنت مدل کفشهات هم عوض میشه ... مردونه تر میشه میخوام کفش پات کنم ... مامانی من کفش دارم کفش نمیخوام اصلا حوصله خرید ...
24 اسفند 1392

این شبها

شب شده و در راه برگشت به خونمونیم ماه ...ماه مهبون(مهربون) کجایی؟ ماه... ماه ... کجایی من دارم صدات می زنم؟ با چرخش ماشین ... ماه رو پیدا میکنی و ازش میپرسی  کجا بودی من صدات میکردم کارت داشتم مامان ماه کجا بوده؟ رفته بوده پیش یک نی نی کوچولو مثل شما که داشته صداش میکرده حالا هم که شما صداش کردی اومده پیشت تا وقتی به داخل خانه می رسیم با چشمای کوچکت ماه رو رصد میکنی که مبادا دوباره گمش کنی وقتی هم میریم داخل خونه ازش خداحافظی میکنی و بهش شب بخیر میگی تا شب بعد حالا وقت خوابه و شما مسواکت رو زدی و من داستانم رو گفتم اما هنوز وول وول مخری مامان چرا شب میشه؟ چرا ماه اومده بخوابیم؟ آخه باید شب بشه که خورشید خان...
20 اسفند 1392

خیاط باشی

هر چه میبینی و میشنوی سریع به خاطرت میماند و من ... حیرت زده ی آن حافظه ات می شوم صندلی سبز کوچولوت  رو آوردی با یک تیکه کاغذ کاغذ رو از زیر پایه صندلی رد میکنی می پسرم : علی اصغر داری چیکار میکنی جواب میدی : دارم خیاطی میکنم خیاطی!!  از کجا یاد گرفتی ... از عمه هَباب (عمه رباب) درست مثل عمه جون که خیاطی میکنه تو اون کاغذ رو از زیر پایه های صندلیت که توی ذهنت برای خودت چرخ خیاطی ساختی رد میکنی شکرا لله
20 اسفند 1392

هیشکس نیست

 من توی آشپزخونه ام و تو مشغول بازی یهویی صدا بلند میشه کمک ... کمک میام ببینم چی شده که ... بله آقا بین مبلا گیر افتاده میدونم که میتونی خودتو نجات بدی ... ایستادمو نگات میکنم کمی تقلا میکنی ... اما انگار نمیتونی باز هم صدا میزنی... کمک ... کمک ... هیشکس نیست کمکم کنه با شنیدن این کلمه بدو بدو میام بغلت میکنم و از بین مبل ها نجاتت میدم بوسه بارونت میکنم   علی اصغرم تو همه منی تو ... همه کسمی ... دوستت دارم خدایا همه کس ترین زندگیم را به تو می سپارم ...
20 اسفند 1392

آی قصه... قصه... قصه

آنقدر که برایت وقت خواب قصه گفته ام که خودت هم دیگر یکپا قصه گو شده ای و آنقدر با مزه داستانهای کوچکت را برایمان تعریف میکنی که حد ندارد با همان تقلید صدا ... تغییر دیالوگ و ... چندتایش را ضبط کرده ام ... باید شنید...  کافیست کتاب جدیدی بخریم یا که من مجله ی کودک سالم را بخوانم و تو منتظر تعریف و یا قصه ای من در آوردی هستی راستش را بخواهی خود من هم دیگر قصه گو شده ام ٢ یا ٣ داستانی تا به اینجا خیالی برایت گفته ام و تو عاشق قصه و بعد همان قصه ها را روز بعد برای مادرجون زهرایت تعریف میکنی موقع خواب عصرت از روی کتاب با هم قصه میخوانیم و شبها که تاریک ایت و کتاب دیده نمیشود به قول خودت با دهن قصه  میگوییم ... البته نه یک قصه ...
13 اسفند 1392