علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

آتش نشانی

روز آتش نشانی ... مانور آتش نشانها و ... علی اصغر علی اصغری که به قول خودش عاشق اتش نشان هاست و میخواد آتش نشان بشه بعد از تمام شدن مانور چندتا عکس یادگاری با آتش نشان ها و ماشین آتش نشانی انداختی که شد خاطره ای فراموش نشدنی برات ...
19 مهر 1393

انگلیسی

با کمک خاله فاطمه جون چند کلمه انگلیسی رو یاد گرفتی و همش تکرارش میکنی و میخوای که ازت بپرسیم گربه به انگلیسی چی میشه... سگ چی میشه ... مامان به انگلیسی چی میشه : میگم مادِر ... میگی خوب مادَر چی میشه !!! بازی ادامه داره و کلمات جدید رو می پرسی تا معنی انگلیسیش رو بدونی ... این بازی و آموزش و علاقه ات و همچینین تبلیغات مهدهای کودک سال تحصیلی جدید تلنگری شد تا دنبال یک مهد خوب باشم ... تا اینکه موسسه زبان شکوه یک واحد خردسالان رو راه اندازی کردش که مخصوص خردسالان 3 تا 7 هست ... و این دقیقا همون چیزی بود که دنبالش بودم با کمی تحقیق درباره موسسه تصمیم گرفتیم اونجا را برای ثبت نام انتخاب کنیم فعلا مرحله ثبت نام هستش تا شروع کلاس توجیهی برای و...
29 شهريور 1393

امام رضا(ع)

چند روز رفتیم مشهد به پا بوسی آقامون ... دلتنگش شده بودیم ... رفتیم و این سری و مادر جون اینا و خاله جون رفتیم ... خیلی خوش گذشت ... خصوصا به تو که به قول خودت من خیلی دوستشون دارم تو مثل همیشه همسفر خوبی بودی ... رفتن به حرم با اینکه ازدحام جمعیت زیاد بود... بازار... تفریح و ... اصلا احساس خستگی در تو وجود نداشت و ما هم از انرژی تو نیرو می گرفتیم و خستگیمون در می رفت وقتی باهم به سمت ضریح مطهر میرفتیم تو رو بغلم گرفته بودم ... گفتم بیا با هم دعا کنیم ... دعا برای شفای بابای الیاس.... برای ظهور اقا ... برای بچه های غزه و .... اما تو فقط نیگاه میکردی و سکوت داشتی ... وقتی ازت پرسیدم که چرا دعا نکردی کفتی: آخه من با امام رضا قهرم.... چرا عزی...
29 شهريور 1393

همسایه جدید

روی تک درخت باغچه کوچلومون یک موسی کو تقی لونه کرده و اومدن این پرنده خوش یمن تقریبا با دراومدن عناب های درخت همراه اومد ... اونم چه عناب هایی بزرگ و آبدار وقتی زمان چیدن عناب ها رسید همیشه مراقب بودیم که نکنه حیوونکی اذیت بشه و بذاره بره و علی اصغر هم که عاشق پرنده ها.. خیلی مراقبش بود وقتی با هم میرفتیم حیاط خونه سلامش میدادی سلام موسی قو پَقی حتی بازیهاتم دیگه توی حیاط نمیکردی که مبادا موسی قو  پقیمون ناراحت بشه تا اینکه روز موعود رسید و جوجه های موسی قو پقی از تخم اومدن بیرون ... دیشب وقتی  از بیرون اومدیم و دیدیم همسایمون نیست کمی نگران شدیم و رفتیم بالای درخت رو ببینیم که دیدم جوجه اش تنهاست دنبال دومیش میگش...
3 شهريور 1393

دندون پزشکی

با خوندن تجربیات دوستان مجازیم خصوصا مامان مبین جون تصمیم گرفتیم تا مرواریدهای کوچولوی گل پسر رو معاینه کنیم و چون من خودمم درد دندون داشتم و باید برای نوبت به کلینیک دندون پزشکی می رفتم فرصت خوبی بود تا  دندون های علی اصغر هم چکابی بشن... توی مسیر دندون پزشکی و زمانی که منتظر بودیم تا نوبتمون بشه در مورد اینکه قراره خانم دکتر چیکار کنه کلی با علی اصغر صحیت کردیم و اونم قول همکاری رو بهمون داد و ما هم قول بستنی پاندا ... تا اینکه صدای منشی خانم دکتر رو شنیدم که داشت ما رو صدا میکرد رفتیم داخل اتاق ... پسرکم روی یونیت نشست و خانم دکتر صندلی رو بالا آورد و از این کار علی اصغر خیلی خوشش اومد بعد دهنش رو باز کرد تا خانم دکتر مهربون...
2 شهريور 1393

تَق تَق

تَق و تَق و تَق صدای جدیدیه که این چند وقت با صدای خنده های تو یکی میشن با تفنگ اسباب بازی که از آقاجون همیشه مهربون هدیه گرفتی همراه با کمی تیر به قول خودت الکی ....اما همین تیرهای الکی صدا میدن و باعث شادی تو میشن بدو ... بدو دنبال خاله ،مادرجون از این اتاق به اون اتاق و صدای خنده ها و قهقه های تو همراه با جیغ های ترس خاله جون و تو از این ترس اونا نهایت لذت رو میبری و به بازی ادامه میدی شکرالله
29 مرداد 1393

شَب های بندگی

شبهای قدر ... که شبهای بندگی و العفو هستش امسال رو هم مثل سال گذشته با هم بودیم ... با یک فرشته پاک و آسمانی همراه با ما قران به سر گذاشتی -هر چند کوتاه- به صحبت های مداح گوش میدادی ، سینه زدی و ... در یکی از شبها وقتی مداح خطاب به خدای مهربون گفت : خدایا ما رو ببخش که مهمونای بدی بودیم توی این ماه تو هم ازمن میپرسی : مامانی اقاهه گفت ما مهمونای بدی بودیم .... چرا مهمونای بدی بودیم؟ مامانی چرا گریه میکنی ... خاله چرا گریه میکنه ... تموم شد دیگه گریه نکن دعا کردی برای شفای بابای الیاس... برای پا درد مادر جون و ... تو بیدار موندی با ما تا خود سحر هر چند که آخرای مراسم کمی بی حوصله شده بودی و ساز رفتن میزدی اما خوب بو...
1 مرداد 1393

وقت های طلایی

یه وقتایی هست که یک حرفهایی زده میشه که شاید دیگه تکرار نشن و چون برای بار اول شنیده میشن جذاب و شیرینند مثل وقتی که: در مورد چیزی که قبلا از من چندین بار پرسیدی و منم چندین بار برات توضیح دادم بازم میپرسی و منم در اون لحظه وقت یا حوصله جواب دوباره ندارم میگم نمیدونم تو بگو چیه ... در جوابم میگی چرا دیشب دونیدی وقتی که لج میکنی و منم به ناچار سرت داد میشکم ... ازم ناراحت میشی و میری یک گوشه میشینی و میگی هیشکی منو دوست نداره وقتی برات خاطره ای یا داستانی رو تعریف میکنم  و تو مشتاق به دونستن ادامه ماجرا هستی و  بعد از هر جمله من میگی بعدشم ... وقتی که داری بازی میکنی و اونم بپر بپر میفتی زمین  منم زو...
24 تير 1393

آقای نجات

با تماشای سی دی انیمیشن اتش نشان ها  بازی هاتم رنگ و بوی اونو گرفته  من: الو آقای آتش نشان خونمون آتیش گرفته .... تو: بله خانوم الان زودی میام آتیشو خاموش میکنم ... بیبو  بیبو کنان میای و با شیلنگ تخیلیت آتیش رو خاموش میکنی من: الو اقای آتش نشان بچم توی آسانسور گیر کرده تو: بیبو بییو  میای و در آنسور رو باز میکنی و بچه تخیلی رو بغلت میکنی و اونو تحویلم میدی ... بیا خانوم اینم بچتون و .... خدایا شکرت   ...
24 تير 1393