علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

20 سوالی...

مامانی این نردبون واسه چی اینجاست؟ من : نمیدونم عزیزم خوب اگه مال تو بود میدونستی واسه چی اینجاست؟ من: آره اگه مال من بود میدونستم خوب فکر کن مال تو برا چی اینجاست؟ من: ...
6 فروردين 1394

عمو نوروز

آخرین شب 29 اسفند 93 بود برات داستان عمو نوروز و خاله بهار رو گفتم  گفتم وقتی بخوابی خاله بهار میاد ... عمو نوروز میاد ...  عمو نوروز با خودش یک عالمه هیده و عیدی داره ... شبکه بچه ها میخوابن یک هدیه خیلی قشنگ میذاره کنارشون تا صبح که بیدار بشن تو با این افسانه ای که برات گفتم خوابیدی به امیدی که عمو نوروز میاد صبح من اول از همه بیدار شدم و شدم عمو نوروز هدیه ای که از قبل با بابایی تدارک دیده بودیم رو گذاشتم کنار سفره هفت سین و بیدارت کردم گفتم علی اصغرم بیدار شو بهار شده عمو نوروز اومده فک کنم این هدیه هم برای تو گذاشته اینجا پاشو بازش کن ببین مال تو هستش یا نه؟ با ذوق فراوون از خواب بیدار شدی و رفتی کنار هفت سین .....
5 فروردين 1394

الله ... محمد ... علی

با آقاجون کشتی میگیرید .... آقا جون میفته روی زمین و بعد مثلا توی میفتی زمین یاد گرفتی از مادر جون مهربون این سه کلمه مبارک رو  الله ... محمد ... علی با گفتن این سه کلمه  آقا جون رو شکست میدی و تو پیروز این نبرد میشی ماشااله   این کشتی گرفتن روزها با آقا جون مهربون هستش و شب ها با بابایی جون و من هم جز تماشاگران و تشویق کننده ها هستم ...
28 اسفند 1393

عیدی

امسال اولین سالی هست که مشتاقانه منتظر گرفتن عیدی و آمدن مهمونا هستی لحظه شماری میکنی تا که زودتری عید بشه و عیدیت رو از ما و خاله جون تحویل بگیری هرکسی که در خونه رو میزنه ذوق میکنی آخ جون عید شده مهمونا اومدند شب گذشته که با بابا جون تنها به خرید رفته بودیم از فرصت تنها بودن استفاده کردیم و رفتیم واست یک هدیه کوچولو به عنوان عیدی خریدیم خدایا شکرت   عیدیمون : یکی ماشین دیوونه بزرگ بود ... واقعا دیوانه است ها ...
26 اسفند 1393

چهارشنبه سوزی

از اونجایی که شدیدا عاشق آتیش و آتش نشانی ها هستی وقتی برات از چهارشنبه سوری گفتیم که چهارشنبه سوری چی هست و چه اتفاقاتی ممکنه بیفته ... عجولانه منتظر چهارشنبه سوری هستی ... منتظر صدای آژیر آتش نشان ها ماجرای چهارشنبه سوری رو واسه همه تعریف میکنی ... از آتیش و آتش نشانی اما این انتظار همراه با شوق همراه با کمی ترسه ... ترس از سوختگی ها و اتفاقات تلخی که برات گفتیم امیدوارم چارشنبه آخر سال بدور از هر گونه حادثه ای باشه .... آمین
26 اسفند 1393

آخر سال ...

اسفند که میاد بوی خونه تکونی و لباس عید و سفره هفت سین هم همراهشه از وقتی 2 نفره هامون شده 3 نفر و به لیست خرید هامون یک فرشته کوچولو اضافه شده سال جدید رو بیشتر دوست دارم چون هرسال جدیدی که میشه این فرشته کوچولوی ما بزرگ تر میشه و  امسال دیگه از اون خریدهای کوچولو موچولو خبری نیست و خرید هامون بزرگ تر شدند... آقایی تر شدند ... امسال وقتی برای خرید لباس های عید به بازار می رفتیم تا لباس بخریم تو خیلی جدی مثل همیشه از خرید امتناع می کردی....  من لباس نمیخوام من که لباس دارم دیگه نمیخوام ... هرسال الحمدالله و شکر خدا بزرگتر از سال قبل ... این خوشحالم میکنه و تو رو خوشحال تر که دوست داری خیلی زود بزرگ بشی امسال یکی سین ویژ...
20 اسفند 1393

اون قدیما ....

یادم میاد اون قدیما وقتی مریض میشدیم و با مامانمون به دکتر می رفتیم ما فقط می نشستیم و دکتر معاینه میکرد و این مامان بود که به جای ما حرف می زد که کجامون درد می کنه و ... اما حالا... دیروز رفتیم پیش خانم دکتر برای معاینه چون حسابی سرما خورده بودی ...بعد از اینکه نوبت ما شد و درب اتاق خانم باز شد شما همینطوری سرتو انداختی پایین و رفتی توی اتاق دکتر و ما پشت سرتون من فقط گفتم سرما خورده و احساس میکنم گلوش چرک داره که خانم دکتر بعد از معاینه گفت بله سینوساش چرک برداشته ... خودت پا شدی رفتی روی ترازو تا وزنت رو  دکتر دکتر بگیره و بعدش به خانم دکتر میگی که خانم دکتر برام آمپول ننویسی ... شربت تلخ هم ننویسی ... خانم دکتر با خنده ا...
26 بهمن 1393

خاطره

بعد از 3 سال بالاخره فرصتی پیش اومد تا عکسهای قدیمیت رو تفکیک کنم برای چاپ توی آلبوم وقتی عکسهای کوچلوییت رو نیگاه میکنم اینقده ذوق میکنم و قربون صدقه ات میرم و فشارت میدم که خودت به خودت حسودیت میشه جلوی دهن منو میگری و خودت میگی الهی قربون علی اصغر برم من میگم وای چقدر خوشکل بودی ... چقدر ناز بودی ... چقدر تپل بودی... ناراحت میشی میگی یع نی الان خوشکل نیستم و باز من بیشتر فشارت میدم چقدر خوبه که این همه عکس داریم ... چقدر خوبه که از اولین لحظه و ساعت تولدت تا همین الان عکس و خاطره داریم و این خاطره هاست که میمونه و خنده رو به لبهامون هدیه میده ... خاطراتی که تو به وجود آورنده اش هستی ... تویی که لحظه لحظه ات شادی و خاطره است ...
25 بهمن 1393

خیالم راحت شد

بالاخره بعد از مدت تقریبا طولانی امتحانات دانشگاه بسلامتی تموم شد توی این مدت تو خیلی اذیت شدی هر چند تمام سعی و تلاشم رو میکردم که تو را تحت فشار نذارم اما گاهی واقعا کم می آوردم درگیر بودن بابایی از یک طرف ، اداره و امتحانات من از یک طرف و درخواست های تو برای بازی از طرف دیگه تا اینکه بعد از اداره میومدیم خونه شاکی میشدی که ب از میخوای بری درس بخونی ، باباییم که نیست من نمیام خونه .... توی حیاط کمی به عنوان اعتراض میموندی و با وعده بازی کردن میومدی خونه با هم قرار میذاشتیم که اول با هم یک عالمه بازی کنیم بعدش من برم درس بخونم فکر میکردی .... اول فوفال(فوتبال) بازی کنیم، بعدش تفنگ بازی و قایم موشک... بعد تو برو درست رو بخون ...
16 بهمن 1393