علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

ژینب

وقتی میخوای خیلی عشقولانه باشی منو با اسم کوچیکم صدا میزنی ژینب (زینب) ... مامان ژینب ... خیلی دوستت دارم بوسه ای آبدار روی گونه هام میزنی و دوباره ژینب (زینب) ... مامان ژینب ... خیلی دوستت دارم و من میمانم این همه پاکی و صداقتت من هم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی  ... دوستت دارم علی اصغرم خدایا شکرت
18 خرداد 1393

درس

وقتی خرداد میاد همیشه استرس دارم حالا چه امتحان داشته باشم چه نداشته باشم منو به یاد امتحانات مدرسه و دانشگاه میندازه و الان استرس واقعی دارم چون امتحانات دانشگاه نزدیکه فکر میکردم حال که بزرگتر شدی من راحت تر بتونم درسم رو ادامه بدم اما گویا کمی اشتباه فکر میکردم تنها زمان فراغتم برای خودن آخر شب هستش تو و بابایی رو تنها میذارم تا با هم بخوابید و منم میرم توی اتاق تا بخونم اما بابایی از پَسِت بر نمیاد و با دو سه تا قصه هم نمیتونی بخوابی میای توی اتاق پیش من مامان داری چیتار میتنی؟ دارم درس میخونم عزیزم مداد رو از دستم میگیری و میگی : بذار بهت یاد بدم چجوری درس بخونی !!! مداد رو بر میداری و رو جزوه ام رو خط خطی...
18 خرداد 1393

قانع

توی این مدت که مریض بودی به حق فهمیدم که پسر قانع و فهمیده ای هستی با اینکه قبل تر ها هم  به این رسیده بودم اما مطوئن تر شدم از بهترین خوردنی های که دوست داشتی مثل شیر ، هندوانه و ... چون میگفتم نخور برات خوب نیست قبول می کردی و نمیخوردی و چه خوب تو کوچولو می فهمیدی که نباید بخوری تا اینکه کمی بهتری شدی اما چون هنوز مطمئن نوبدم که برات خوب هست یا نه تا چند روز بهت شیر نمیدادم تا این که دیگه طاقتت تمام شد تویی که هر شب و صبح 1 لیوان شیر می خوردی، تویی که از هندوانه محبوب ترین میوه ات نمیگذشتی و ... حالا 7 یا 8 روز بود که ترک کرده بودی اما دیگه طاقتت تموم شد و گفتی: خدایا کی علی اصغر خوب میشه تا شیر بخوره .... مامان من هنو...
18 خرداد 1393

توت

توت خوردی برای اولین بار توی این 2 سال و نیم زندگیت اما بهت نساخت و مریض شدی سخت هم مریض شدی – اسهال و استفراغ- به همراه دل درد به محض خوردن هر غذایی به قول خودت اسففاغ میکردی و از این حالتت می ترسیدی دل درد داشتی... آی شیکمم بعد از 2 بار مراجعه به دکتر خوردن آنتی بیوتیک و پودر و ... میلت به غذا کم شده بود به محض دیدن قاشق غذا دهنت قفل میشد و با هیچ کلید و ترفندی باز نمیشد می گفتی: میتسم اگه غذا بخولم غذاها بیاد بیهون از دهنم اسففاغ کنم توی این چند روز حسابی لاغر شدی دیگه گوشتی به تنت نمونده بهت میگم بیا با هم دعا کنیم : خدایا علی اصغرم خوب بشه ... شکمش خوب بشه شکم مامانی درد بگیره اگه شکم شما درد بگیره چیتار...
13 خرداد 1393

مهد

داریم با هم توی خیابون قدم میزنیم دیوار های نقاشی شده مهد کودک ها توجهت رو به خودشون جلب میکنه و برات سوال درست میشه؟ مامان اینجا کجاست؟ ... اینجا مهد کودکه تو مهدکودک چیکا میکنن؟ ... اونجا بچه های کوچولو هستند و با هم شعر میخونن، بازی میکنن و ... روز بعد بازم ازم میخوای که برات مهد کودک رو توضیح بدم .... تو مهدکودک چیکا میکنن؟ بعدش توی تخیلات خودت دوست مهدکودکی انتخاب میکنی و گوشی تلفن رو بر میداری و مثل همیشه با دوست تخیلیت تلفنی صحبت میکنی سلام ... خوبی... کجایی ... بیا خونمون ... با هم بازی کنیم مامان دوستم رفته مهدکودک منم میخوام برم شوق و اشتیاقت برای رفتن به مهد خیلی زیاده ... اما من هنوز دلم راضی نمشه الانم...
4 خرداد 1393

داداش

توی یک ساله اخیر تعداد کوچولوهای خانواده کمی بیشتر شدند و پسرعمو و دخترعمه و پسر عمه های جدید به جمع مون اضافه شدند بر خلاف سایر همسن و سالای خودت اصلا میل و رغبتی نسبت به این کوچولوها نشون نمیدی ... مثلا بخوای بغلشون کنی یا ببوسیشون و...   که این عکس العملت با تعجب خانواده همراهه هر کی هم ازت میپرسه دوست داری یک داداش یا آبجی مثل این داشته باشی ... جواب قاطع و محکمت  نـــــــه هستش خودمم یکی دوبار  ازت پرسیدم که دوست داری مثل نی نی عمه داشته باشیم تا شما باهاش بازی کنی و جوابت به من : نــــه من فقط مامانی و بابایی و دوست دارم ...هستش میدونم که تو داشتن و بودن با من و بابایی و به هر چیزی ترجیح میدی حتی به بهتر...
4 خرداد 1393

نیستم که ببینم ...

همیشه از این که همیشه ... همیشه  پیشت نیستم ناراحتم  صبح میرم و ظهر میام ... گاهی هم ظهر میام و باز عصر میرم نیستم که ببینم شیرین زبونی های  پسرم رو ...شیرین کاریهای نفسم رو دلم ابری میشه وقتی که تو دلتنگم میشی و... روزی که گذشت با خاله جون تنها بودی ... چون آقاجون اینا برای زیارت رفته بودن مشهد خاله جون بهم گفت که تو خوابیدی به این امیدی که من بیام و بیدارت کنم خاله میگه گفته من میخوابم مامانم بیاد بیدارم کنه ... اما تو زودتر از اومدنم بیدار میشی و با آه میگی مامانم نیومد خودم بیدار شدم وقتی اینا رو برام تعریف میکرد دلم داشت آتیش میگرفت اشک توی چشمام جمع شد و محکم بغلت کردم و توی خلوت خودم گریه کردم خد...
24 ارديبهشت 1393

خدایا چی میشه...

خدای مهربون چی میشه که هیچ بچه ای مریض نشه!! آخه این طفل معصوما چه گناهی دارند که باید مریض بشن ... نمیشه درد و بلاهاشون رو بدی به مامانشون... میشه به جای بچه ها ماماناشون مریض بشن توی این هفته ای که گذشت تب کردی ... تبی که 3 روز طول کشید ... دو دفعه دکتر رفتیم و هیچ مسکنی جواب نمیداد در آخر هم آنتی بیوتیک بهانه گیر شده بودی و دلت فقط بغل میخواست ... اونم بغل مامان... راضی به خوردن داروها نمیشدی ... اجازه پاشویه کردن هم نداشتیم .... شیاف گذاشتم که برایت عجیب بود ... با همان حال خرابت گفتی : دارین با من چیکار میکنین!! که اشکمو درآورد پسر خدا رو شکر الان بهتری و برایم دلبری میکنی خدای خوبم دلبرم را حفظ کن از بلایا ...
21 ارديبهشت 1393