علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

بهار در پاییز

همیار کوچولو

توی نقاشی هایی که برات می کشیم و توضیح میدیم یکیش چراغ راهنمایی و خیابونه و مقررات ایست و حرکت سوار ماشین بابا جونیم و چراغ راهنمایی از دور دیده میشه : با صدای بلند میگی : قرمزِ: وابِستیم (بایستیم) .... سبزِ: راه بریم... چشمک میزنه: یواش برو حالا ما همیشه همراهمون یک همیار کوچولوی پلیس داریم که مراقبمون وقتی چراغ قرمز میشه ...وابایستیم اگر من و بابایی در مورد وضع خیابون و رانندگی بقیه نظری بدیم شما هم مارا از نظرتون محروم نمیکنید و نظر میدید مثلا من میگم وای خدای من نزدیک بود تصادف بشه تو هم بعد از اینکه ماجرا رو از من پرسیدی میگی ... خدای نکرده میخواست تفادص بشه چقدر شلوغه ... آقاهه بوق نزن ... یواش برو و ... الحمدالله ...
3 اسفند 1392

توحید

احساسم این است که دارم به آرزویم می رسم ... حفظ قرآن چند وقتی است که با تمرین و تکرار یاد گرفته ای بخوانی سوره توحید را و چه زیبا میخوانی شیطان رجیم بسم الله رحیم گل(قل) هو الله احد الله و صمد و بقیه آیه رو چون کمی سخت تره نمیتونی به تنهایی بگی و باید کمکت کنیم امیدوارم به لطف الله بتونی کامل این سوره رو حفظ کنی دعای سلامتی امام زمان رو هم به همین زیبایی میخونی البته با کمک هم مثلا من اولش رو بگم و تو بقیه اش رو فقط کافیه ما بگیم اللهم دیگه سطر اولش رو گفتی صلوات  رو هم به همین زیبایی میخونی اما اونم نصفه اللهم صل علی محمد ... وعجل فرجهم ... و روی وعجل فرجهم تاکید زیاد داری که گفته بشه به امید ...
3 اسفند 1392

میساک

هر شب ... قبل از خواب ... باید مسواک بزنیم شاید من به دلیل مشغله زیادم یادم بره ... یاکه با خودم بگم چون مریضه و حال نداره بی خیال امشب نمیخواد مسواک بزنه اما ... تو خوب یادته و میدونی که قبل از خواب باید مسواک بزنی و برات فرقی نمیکنه که مریض باشی یا نباشی باهم دیگه راهی دستشویی میشیم و تو میری بالای صندلی سبز کوچولوت ابتدا دهن غنچه ات رو با لیوانی که گذاشتیم مخصوص مسواک زدنت پر آب میکنی و بعدش فورا میریزی بیرون و این کار رو به نحو احسن انجام میدی حالا من روی مسواک کوچولوی سبزت کمی خمیر دندون میمالم دندونات رو روی هم فشار میدی و دهنت رو باز میکنی و من شروع میکنم به زدن میسواک روی مرواریدهای سفیدت بالا... پایین... چپ... راست ......
3 اسفند 1392

من شما رو خیلی خیلی دوست دارم

مامانی من شما رو خیلی خیلی دوست دارم خوب منم شما رو خیلی خیلی خیلی ... دوست دارم این جمله رو روزی چندین بار میگی و خودتو برام ناز میکنی و بعدش هم بوسه ای نثارم میکنی ... آبدار اونوقت نوبت من میشه که دیوانه وار بوست میکنم و به قول خودت شِفارت (فشارت) بدم و بخورمت مامانی من و نخور ... من علی اصغرم .... ببعی کوچولو نیستم خدایا من شما رو خیلی خیلی دوست دارم ...
21 دی 1392

نکته بین

وقتی بهت چیزی میگم ... تو اون رو خوب آویزه گوشت میکنی ... خوب وقتی میگم تو نه شما توی همه جمله هات و حرفات این تو تبدیل به شما میشه  حتی توی شعرها ... یا اگر کلمه یا جمله ای توش تو باشه ... اون رو شما میگیمثل: تشکی که تازه برات پهن میکنم این چیه مامان ... تشک ... بگو تُ شک... تو بدِ شما !!! شما شک !! یا اینکه توی تلویزیون داره شعر میخونه و توی شعرش تو میگه تو ... مامان آقاهه میگه تو منم می مونم چی بگم ... میگم که خوب آقا بزرگه و داره شعر میخونه اشکال نداره ولی شما کوچولویی باید بگی شما حالا با این حرفی که زدم هر جا از یک بزرگتر تو میشنوی ... میای به من میگی ... من بزرگ بشم میگم تو الان کوچولوام میگ...
21 دی 1392

زمستون برو

نه نه سرما میشه امسال کمی زودتر بری آخه پسرکم هوای پارک و خوردن بستنی کرده دلش تنگه الاکلنگ و سرسره و تاب بازی و ... است این جمله رو هر روز به خودت و من یادآوری می کنی که " مامانی زمستون بره، خورشید خانوم بیاد، هوا گرم بشه ... میریم پارک تاب بازی میکنیم ، بستنی میخوریم و ... " منم برات میگم از تابستون و هوای گرم و بازی اما از اونجایی که نخواستم هوس بستنی خوردن به دلت بمونه برات بستنی خریدم و توی چله زمستون کنار بخاری نشستیم و بستنی خوردیم ... این طور بستنی خوردن هم یک حال دیگه ای داشت شکرالله ...
21 دی 1392

پسرک منطقی

*مثلا وقتی بهت میگم پفک و نوشابه خوب نیست بخوری و اگر بخوری مریض میشی ... زودی قبول میکنی حتی اگر توی مهمونی باشیم و ما اونجا مجبور به خوردن باشیم اما تو منطقی حتی اونجا هم تقاضای خوردن نمیکنی  تازه اگه تعارفت هم کنیم : میگی نه نوشابه اَهِ ... پفک بدِ ...   *عاشق شکلاتی ... اما اگر بهت بگم عزیزم الان نباید بخوری آخه دندونت خراب میشه بذار جیبت و فردا بخور.... کمی تامل میکنی و شکلات رو توی جیبت میذاری و میگی ... مامان شُشُلات(شکلات) تو جیبم دُذاشتم(گذاشتم) فَدا بخورم *یکی از شخصیتهای خانواده رو که شدیدا بهشون علاقه داری عمو محمد هستش(شوهر عمه فاطمه جون) و همش دوست داری بریم خونشون آخه چون اونا بلندگو و میکروفن دارند و از اونج...
10 آذر 1392

مثلاً

جدیدا یاد گرفتی و میگی .. مثلاً  -  مثلاً این بلند دو (بلندگو)... چون عاشق میکروفون و بلندگو هستی هر چیزی که شبیه میکروفون باشه میگری دستت و میخونی - مثلا من دُترم (دکترم)... شروع به معاینه میکنی -  مثلا این پیچ دوشدیه (پیچ گوشتیه)... همون طور که قبل تر ها هم گفته بودم عاشق پیچ گوشتی و این جور چیزها هستی و هر چیزی که شبیه اون باشه رو پیچ دوشدی صدا می زنی - مثلا من طاطاام(محمد طاها پسر عمو ابوالفضل)... -نقاشی میکشی البته نقاشی که نیست ... خط خطیه ... و بعد میگی مثلا این ... ابوبوسه ، مثلا این... عباسه(پسرعمه) با هم بازی می کنیم و تو به قول خودت برای من غذا می آوری و میگویی ... مثلا اذا (غذا)... بخور م...
1 آبان 1392

يواش

بابا مشغول رانندگي است و تو طبق معمول توي بغل من نشسته اي بابا پايش را روي گاز مي گذارد و كمي سرعتش زيادتر ميشود و تو بلند ميگويي... بابايي يواش!!! اين يعني تو حواست به همه چيز هست خداياااا  شكرت
13 مهر 1392